زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

چه بگویم که نگویم بهتر !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اگر بطلبه حتما میری !

سلام . خوبین ؟ منم خوبم .  واقعا اینجا خیلی بهتر از پرشین بلاگه . فقط دوتا مشکل داره . اول اینکه اگر کسی ایمیل بزاره تو قسمت کامنت و جواب کامنتش رو بدی ایمیل نمیشه براش بعدم شکلکاش که زیاد دوست داشتنی نیستند . وگرنه همه چیش عالی . هنوز کامنت رو جواب ندادی سند شده رفته !! من دو تا کامنت تو پرشین جواب دادم مابینش اینور شیش تا کامنت جوابیدم ! اینقدر که اینجا سرعتش بالاست ! ماشاءلله . البته اگر اگر اگر اینجا رو هم خراب نکنند ! ایششش 

خوب بریم سراغ تعریف کردنیا . 

جمعه که فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد

جمعه شب قراربود برای افطار بریم خونه مامانم اینا . مادرشوهرم اینا هم میخواستند بیان . خوب نمیگم صبحش یکم با شاهتوت بحث کردیم و بعدم من زنگیدم عذر خواهی کردم . خدا شاهده هم اعصاب نداشتم که با شاهتوت قهر باشیم هم اینکه شب میخواستیم بریم خونه مامانم اینا به خاطر همین گفتم قهر نباشیم . دیگه شاهتوت اومد و رفتیم یه خونه کاملا به درد نخور مزخرف دیدیم و رفتیم دوتا هندونه خریدیم و رفتیم خونه مامانم اینا . سر راهم نون بربری خریدیم . من که سحری نخورده بودم خیلی گرسنه بودم ... بیشتر کارا رو شاهتوت و آزاده و مامان کردند . البته ما نزدیک افطار هم رسیده بودیم . 

افطاری حلیم بود و کشک و بادمجون و نون و پنیر و شامم همون موقع آوردیم قورمه سبزی . آخه نمیشد دیرتر شام بیاریم چون قرار بود مهمون بیاد خونه مامان عیادت بابام . شامم خوردیم و خوشمزه هم بود همه چی . جمع کردیم و دیگه مهمونا اومدند . 

عموی بابام با کل بچه هاش و نوه هاش و فامیلاش ! بعدم عموم اومد و دیگه رفتند همه و ما موندیم . 

با بابا صحبت کردیم و گفت وقتی که توی رگم فنر گذاشتند انگار یه آدم معلق تو هوا بودم و وقتی فنر گذاشتند انگار اومدم روی زمین . اصلا همون لحظه نفسم باز شد . ( آخه قبلترش میگفت من هیچیم نیست شماها دارین الکی منو میبرین آنژیوگرافی . قبل از عملش میگفت ) بابا بعد عمل همه ش خواب بود و بی اعصاب نشده بود صحبت کنیم زیاد . همون موقع کلی خداروشکر کردم . به خودشم گفتم خداروشکر . دیدی میگفتی چیزیم نیست . دیگه یکم صحبت کردیم و از دکتر و از همه چی . راستش دکتره به ما خیلی تخفیف داد برای عمل بابا . شما که غریبه نیستید . بابام درسته که شاید اگر حساب کنی سرمایه زیاد داره . مثل دو تا خونه تو تهران یا مثلا خونه تو شهرستان و اینا . اما وضع مادیش خوب نبود چون سرکار نمیره و فقط اجاره میگیره . اجاره هم به قول مامانم چون مستاجر راضی نیست بده اصلا برکت نداره ! 

خلاصه دکی خیلی تخفیف داد بیمارستانشم دولتی بود و نزدیک یک و خورده ای اینا درومد . که عملا هیچی از بابام اینا نگرفته بود بنده ی خدا !  اما خود دکتر به بابا گفته بود من همین عمل رو توی بیمارستان خصوصی انجام دادم و 15 میلیون هزینه ش شد که چهارتومنش برای منه فقط ! اما خدا شاهده از عمل شما راضی ترم تا اون یکی عمل ! 

خوب امیدوارم که خدا به همه مردم سلامتی بده در درجه دوم ازینجور دکترا رو زیاد و زیادتر کنه . الهی آمین ! همین دکتر عمل مادربزرگمم با هزینه خیلی کمتر گرفت .

یکم صحبت کردیم و خداروشکر بابا راضی بود و دیگه سحری خوردیم و خوابیدیم . 

شنبه عصری شاهتوت اومد و جمع کردیم اومدیم کرج و یه خونه دیدیم که بد نبود . حال و پذیراییش کوچیک بود اما خوب آشپزخونه ش نسبتا بزرگ بود . دو خوابه و کلا 61متر ! کوچیک بود و نقلی ! شاهتوت خوشش اومد . 

به شاهتوت ماموریت خورده بود نزدیک مشهد که باید با هواپیما میرفت و کارشو انجام میداد و میومد اما ازونجا که از هواپیما میترسه گفته بود با ماشین خودم میرم . کلی باش حرفیدم با هواپیما برو راحت تره . اما گوش نکرد . بعد بهش گفتم با ماشین خودمون نرو خطرناکه یهو خراب میشه که با دعوا بهم گفت ماشینم خیلی هم خوبه . 

وقتی گفت داره میره مشهد ته دلم شکست . بدجور . یکی دو تا قطره اشکم ریختم . دروغ چرا . گفتم امام رضا شاهتوت هم طلبید اما منو نطلبید ؟!! من که اینهمه فلان و بیسان . شاهتوت که اصلا روزه شم نمیگیره !!! بعد شاهتوت گفت من با دایی و داداشم میرم . ( زنداییش رفته بوده مشهد از قبل ) من میرم کارم رو انجام میدم دایی اینا میرن مشهد زندایی رو میارن و میان دنبالم و بر میگردیم . ته دلم شاد شد . گفتم خوب شاهتوتم نمیره مشهد . زیارت نمیکنه . اولین بار با هم میریم پابوس آقا ! میدونم نیت خیر نبود .شر بود . حسودیم میشد شاهتوت تنهایی بره مشهد . در صورتی که اون چیزی که مقدر شده دیگه دست من نیست !

خلاصه . شنبه شاهتوت رفت سرکار . مامان و بابام اومدند و با پدرشوهر رفتیم اون دوتا خونه ای که پسندیده بودیم رو دیدیم . اینی که بالا گفتم رو مامانم گفت که خیلی کوچیکه وسایلت جا نمیشده . عملا فقط یه فرش نه متری میخوره توی پذیراییش ! اما خوب چه میشد کرد ! بعدیش رو مامانم بیشتر پسندید که واحداش بیشتر بود . 16 واحد بود و اون یکی 6 واحد . منم دیدم واقعا 16 واحدیه بهتره . هم نورش خوبه هم  با اینکه فقط 4 متر بزرگتر بود اما خیلی بهتر درش آورده بودند اما خوب چه میشه کرد . شاهتوت و باباش از اون یکی خوششون اومد البته بابام هم ! این شد که دیگه قرار شد اون یکی رو بگیرن .با اینکه منم به شاهتوت گفتم 16 واحدی خیلی بهتره ! خوب نظر پدرشوهر مهمتره دیگه ! 

شاهتوتم از سرکار اومد و گفتیم خوب بریم یه جا صحبت کنیم . پدرشوهر یه کلمه تارف نکرد بریم خونه ما ! گفت بریم فلان میدون وسط پارک . من گفتم بریم خونه ما . دیگه من و مامان رفتیم خونه ما مردا رفتند ببینند چطوریه که اون 16 واحدی با ما راه نیومد و قرار شد شاهتوت بره ماموری و برگرده . مامان گفت خودت چرا با شاهتوت نمیری ماموریت ؟ گفتم آخه من از رانندگی شاهتوت میترسم . هم اینکه شبه و من خوابم میگیره و اعصابم خورد میشه هی باید حواسم به شاهتوت باشه نخوابه . دیگه منم باش نرفتم ! 

داییش و داداشش و دوست داداشش رفتند . منم رفتم خونه مامانم ! با کلی ناراحتی و نق زدن ! خوب راضی نبودم شوهرم ازم جدا بشده . 

شاهتوت موند خونه و ما رفتیم . قرار شد شاهتوت بره خونه مامانش و با داییش اینا بره ماموریت . 

خونه مامان اینا بازم ناراحت بودم فقط ته دلم شاد بود که شاهتوت هم نمیره مشهد !! چه خیال خامی . 

من سحر خوابیدم و صبح بیدارشدم به شاهتوت زنگیدم که مشخص شد ماشینش نصفه شب خراب شده رفتند دامغان و وایسادند تا صبح که یکی بیاد درستش کنه ! باز دوباره راه میفتند و بازم باطری ماشینش هم میترکه 

خلاصه دیر میرسه به ماموریت و وای میسن ماشین رو درست میکنند و شاهتوتم کارش رو انجام میده و میبینه که باید همینطوری تو پارک بشینه تا داییش اینا برن و زنداییش رو بیارن . این میشه که شاهتوت هم میره مشهد . وقتی اینو بهم گفت دیگه اشکم درومد . خیلیییی غصه خوردم . بازم فکر اینکه من طلبیده نشدم و شاهتوت طلبیده شد اذیتم کرد اما کاری نمیشد کرد !!! واقعیت این بود که فقط شاهتوت طلبیده شد شاید چون من دوست دارم اگر قراره سفر برم برم یه جای خوب شب بخوابم . حالا جای خوب فکر نکنین هتل 4ستاره ها ! نه . مثلا میگم یه جا بگیریم . حالا یا هتل یا سوییت . اما شاهتوت اینا خیلی در بند این چیزا نیستند ! فقط میگن بریم . حالا اونجا شام و ناهار املت و فلان درست میکنند میخورن .من دوست دارم خوشگل برم سفر . خوب اینجوری عادت کردم . نمیگم همش بریم رستوران . اما چند باری که بریم رستوران که ! اما خوب نشد دیگه . نطلبید منو . آه کشیدم از عمق دلم ! 

خوب دیگه شاهتوت رفتند مشهد و یکم خوابیده بودند و برگشتند و سه شنبه ظهر رسیده بودند . دلم خیلی براش تنگ شده بود ! شایدم عادت کردم بهش .

شاهتوت شب اومد . همون شب مامانم رفتن کلی آلبالو خرید برای مربای آلبالو . شاهتوت اومد و سوغاتی برام یه ست استیل برام آورده که هیچیش بهم نمیخوره . نه گوشواره ش ، گردنبندشم تنگه ، انگشترشم به انگشت کوچیکه م میخوره . از بس من تپلی هستم 

با مامان هسته های آلبالو رو در آوردیم و مامان مرباش رو درست کرد و چهارشنبه هم همین کارارو میکردیم . شبم که مهمونی دعوت بودیم خونه عموم که رفتیم و قراره امروز بریم برای قولنامه کردن! 

ان شاءلله هر چی برامون خیره همون پیش بیاد . الهی آمین . 

اگرچه میدونم همه تو وبلاگ هیلا رو میخونید . اما پیشنهاد میکنم این دو پست هیلا رو از دست ندید ک 

کلیک کنید 


دومیشم اینه . کلیک کنید 


مرسی هیلا . خیلی عالیه پستات . 

یازده تیر هزارو سیصدو نود و چهار

سلام . خوب بالاخره قفل این وبلاگم شکست . یا بهتر شکوندم . اگر بخوام از همه جا بگم چقدر طول خواهد کشید . بریم ببینیم که چی میشه ! 

خوب باید از خیلی قبل تعریف کنم . امروز دیگه نوزدهم هست ! 

باید از روز قبل از تولدم بگم که یادم نیست چه کردم ! فکر کنم دهم تیر که میشد چهارشنبه خونه مامانم بودم . مثلا کمک کنم بهش برای مهمونی 5 شنبه اش . 

خوب احتمالا سحری خوردم و خوابیدم . 

روز 5 شنبه که مهمونی بود صبحش به شاهتوت زنگیدم که بهش بگم که شیرینی بخره برای مهمونی . خوب تولدم بود دیگه ! تا زنگ زدم . به جای تبریک و فلان و اینا چون صدام رفت یهو داد زد سرم برای چی زنگ میزنی این همه ! سرکارم دیگه . چه غلطی دارم میکنم . خیلی شاکی و با عصبانیت . منم داد زدم سرش که چرا اینطوری حرف میزنی و من که تازه زنگ زدم و یادم نیست دقیقا چی گفتم فقط قطع کردم و بهش اس دادم خواستی بیای خونه مامانم اینا اس بده که بهت بگم چه شیرینی ای بخری . بعدم رفتیم بیرون و طبق معمول که مامانم همیشه طرف شاهتوت رو میگیره گفت چی شد ؟ گفتم زنگیدم شاهتوت با عصبانیت میگه چرا اینقدر زنگ میزنی من هنوز اولین باره امروز بهش زنگ زدم ( دیروزش که بهش زنگ زده بودم ساعت 4 عصر گفت چه عجب یه حالی از ما گرفتی و اینا . منم گفتم خوب زودتر زنگ بزنم ) که مامان گفت خوب شاید اعصابش از چیزی خورد بوده . منو میگی یهو قاطی کردم . گفتم غلط کرده اعصابش خورد بوده سر من خالی کرده . مگه من چی گفتم و با گریه و داد میگفتم . که چرا طرف اونو میگیری و اعصاب منو خورد کرده روز تولدم و فلان خورده که اعصاب نداره . خونه نخره . به من چه و ازین حرفا . که مامانمم گفت من الان بگم فلان خورده و اینا چه فایده ای داره . خلاصه گریه کردم و یکم خالی شدم و بلند شدیم با مامان کار کردن برای مهمونی خانومانه . نزدیک ساعت 3 پاشدم حاضر شدن که شاهتوت اس داده بود به مامان چه شیرینی ای بگیرم که گفتم بگو یه مدل بگیره که دیگه کسی نخواد مثلا چند تا شیرینی بخوره . خوب کم نبودیم فکر کنم سی نفر بودیم . دیگه شد سی تا نون خامه ای ! بعدم که مامان بهش گفت اگر میتونه نون هم بخره . هنوزم مامان باش نرم بود . 

بعدش دیگه من رفتم حاضر شدم و شاهتوت که اومد اصلاااااا بیرون نیومدم . مهمونا کم کم اومدن . منم یه شلوارک پوشیده بودم و تاپ . نشستیم و خندیدیم و شاهتوتم رفته بود کرج . 

مهمونا هم کم کم میومدند . دو تا نینی خوشگل هم توی مهمونا بود که کلییییی لذت بردیم از بازی کردن باهاشون و خلاصه خیلی خوب بود مهمونی . بعدم افطار کردیم .

افطاری دلمه برگ مو و کلم بود و کشک و بادمجون . نون و پنیر و هندونه و شیر برنج و سبزی خوردن و گردو و خرما و نون محلی و چایی و زولبیا بامیه و گوشفیل و اینا 

قبل افطاری چند تا دعا خوندیم . چون تولد امام حسن هم بود . مخصوصا دعای توسل . بعدم سر افطار من سو استفاده کردم و چند تا صلوات گفتم بفرستند . برای ازدواج موفق خواهرم و خونه خریدن اونایی که خونه میخوان و آمرزش اموات صاحبخونه ( اموات مامان و بابام )  خلاصه کلیییی سو استفاده کردم و دیگه افطار رو تا سر حد مرگ خوردم !

آخه وقتی سر سفره چند جور خوراکی باشه من نمیتونم خودم رو کنترل کنم ! مخصوصا کشک و بادمجون و زولبیا بامیه و هندونه و نون و پنیر و سبزی که اصلا ما میگیم وقتی سر سفره باشه باید بخوری وگرنه سرت هوو میاد  بعدم جمع کردیم و همگی کمک کردند و من واقعا داشتم میترکیدم . ظرفا شسته شد  و چایی و شیرینی آوردیم . 

یه سری از مهمونا رفتند و یه سریشون موندند . مثلا زنداییم و عروسش و نینی شون موندن که دایی اینا بیان خونه مون . منم کلی با نینی که تازه یخش آب شده بود بازی کردم . وای که چقدرررر حس خوبی بود . وقتی که لجبازی میکرد . یک سالشه و مثل فرفره میدوهه . ماشاءلله . بعد ازش میخواستم مثلا چشمک بزنه نمیزد اما مثلا میگفتم بیا بشین توی این سبد که تکونت بدم میومد . یعنی لجبازی بود برای خودش که البته به مامانش رفته ! 

بعد فکر کنم به شاهتوت اس دادم که گفت امشب نمیاد تهران . منم بش اس دادم طلافی میکنم کارت رو . آخه قرار بود پسرعموی شاهتوت که از شمال مونده بود با برادرش بمونند خونه مادرشوهرم اینا و مادرشوهرم و پدرشوهر و دخترشون برن شمال . من فکر کردم شاهتوت پیش اون دوتا پسر مجرده به خاطر همین ترسیدم . گفتم شیطونی نکنند . بعد دیگه ساعت یازده به بعد بود به برادر شاهتوت اس دادم که شاهتوت اونجاست که گفت من شمالم ! گفتم پس کی خونه شماست گفت مامان و خواهرم . دیگه به پیازچه اس دادم که گفت داداش اومد تهران که ! گفتم هنوز نرسیده آخه . گفت الان زنگ زدم گفت خونه ام ! 

دیگه منم خیلی عصبانی شدم چند تا اس خوشگل دادم به شاهتوت و از خجالتش درومدم که یهو زنگ خونه رو زدن . شاهتوت بود . دنیا رو به من دادند . به خواهرشوهر اس دادم و گفتم شاهتوت اومد تهران که گفت مشخص بود تو ماشینه و داره رانندگی میکنه دیگه من هیچی ازش نپرسیدم . تشکر کردم و شاهتوت اومد . دنیا رو به من دادند و یکمم خجالت کشیدم . دیگه با نی نی رفتیم دم در استقبال شاهتوت و خیلی هم جوری نبودیم که فکر کنند ما قهریم . بازم نی نی بازی کردیم تا وقتی که داییم یعنی بابا بزرگ نی نی اومد . دیگه اصلا نی نی طرف من و مامانش و باباش و هیشکی نمیرفت . فقط بابا بزرگ . حتی وقتی باباش اومد تا یه ربع داشت با من بازی میکرد و به باباش محل نمیداد اما وقتی بابابزرگش اومد دیگه رفت کلا . یه دیقه هم نیومد پیش من . آخه بیشتر پیش داییم اینا هست . به خاطر همون . 

من با گوشیه قدیمیم آهنگ میزاشتم میدادم دستش. بر میداشت میبرد بدو بدو اونطرف . هر کی بهش میگفت گوشی رو بده بهم بهش میداد الا به من که صاحب گوشی بودم . البته به بقیه هم که میداد زودی میگرفت اما به من نمیداد  . میدونست گوشی برایه منه بهم نمیداد . واقعا لذت بردم از بازی با نینی و بهترین شبی بود که داشتم توی شاید این یک سال ! 

بعدم دیگه خوابیدیم و تمام . 

کادوی مامانمم نقدی بود .  50 تومن ! 

فرداش . یادم نیست چیکار کردیم . فکر کنم خونه مامانم بودیم . نمیدونم ! 

اره . شاهتوت سر کار بود اون روز هم و من خونه مامانم اینا بودم . اهان کم کم داره یادم میاد . یادمه روز جمعه یه سردرد عجیبیییی گرفتم . یعنی تا روی چشمام هم درد میکرد و خیلی بد بود اصلا . دیگه سعی کردم یکم بخوابم که نمیشد اما یکم که خوابم برد حس کردم دردم خیلی بهتر شد . بعد دیگه داشت زنداییم میومد خونه مامانم منم رفتم تو اتاق گرفتم خوابیدم و خدایی خواب مثل آب روی آتیش بود و آرومم کردم . خیلییی آروم شدم . تقریبا 4 تا هفت عصر خوابیدم . مامان به شاهتوت گفته تمشک سرش درد میکنه . آخه شاهتوت میخواست بیاد دنبالم بریم خونه ببینیم . دیگه منم خوابیدم و به شاهتوت اس دادم که نمیتونم بیام بریم کرج خونه ببینیم . بعد که بیدار شدم خیلی بهتر بودم . یکم ماه عسل دیدیم و با دایی اینا حرف زدیم و بعدم یکم قرآن خوندم و شاهتوت اومد و افطار کردیم . 

بعد از افطار هم اومدیم کرج خونه مادر شوهرم چون تنها بودن شب و پدرشوهر اینا نبودن . شب اونجا موندیم و من با مادرشوهر سحری خوردم و صبح اومدیم خونه مون . شاهتوت مرخصی گرفته بود برای شنبه چون 5 شنبه و جمعه سرکار بود . شنبه قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! منم فکر کنم یکم باش قهر بودم یادم نیست زیاد ! 

مثلا قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! خسته نباشه ! عصری مامانم اینا اومدن کرج و رفتیم چند تا خونه دیدیم که اصصصصلا به درد نمیخورد و آشپزخونه هاشون خیلی کوچیک بود اما شاهتوت میگفت خوبه !!! دیگه وقتی رسیدیم خونه مون اذان رو گفته بودند . فوری آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کردم و مامان هندونه برید و میز افطار رو چیدیم و افطار کردیم . بعدش شاهتوت گفت باید برم خونه مامانم اینا چون تنهان . گفت تو هم بیا که دیدم حوصله ندارم برم اونجا چون انگار رودروایسی دارم و روم نمیشه زیاد بخورم . سختم بود . منم با مامانم اینا اومدم تهران و شاهتوت رفت خونه مامانش . 

همون شب شاهتوت شروع کرد اس دادن که چرا خونه رو نپسندیدید و من دیگه خونه نمیخرم و مامانت الکی ایراد میگیره از خونه و فلان و بیسال و کلی اعصاب منو خورد کرد . منم گفتم خودم میرم دنبال خونه و شاهتوتم یه ذره چرت و پرت گفت و خوابید . 

فرداش یعنی یک شنبه یا شایدم دوشنبه ! ... خونه مامانم بودم . فکر کنم بازم شاهتوت شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن ! برای افطار با مامانم سالاد الویه درست کردیم اگر اشتباه نکنم و افطار شاهتوت اومد و باش سرسنگین بودم ! شبم جلوی تی وی قرآن سرگرفتم و جوشن کبیر خوندم . یادمه اون شبم شاهتوت نبود خونه ! نمیدونم چرا . شاید اومده بود پیش مامانش اینا چون تنها بودن! یادم نیست اصلا ! 

دوشنبه هم ایضا یادم نیست چی شد اصلا ! فقط یادمه که به شاهتوت گفتیم برای فرداش مرخصی بگیره چون میخواستیم بابا رو ببریم آنژیوگرافی شبم زود خوابیدیم و تا سحر بیدار نموندم . با اینکه به آزاده گفتی مرخصی بگیره گفت نه و به من کاری ندارین . صبح بیدار شدیم و چون میدونستیم ممکنه بابا بازی در بیاره و دیر بیدار شه بهش گفته بودیم که زودتره ساعت عملت . دیگه تا 6ونیم راه افتادیم و بماند که چند بار بابا رو صدا کردیم که بیدار شده بریم برای آنژیو گرافی ! رفتیم اونجا و با اینکه سر موقع رسیدیم اما فکر کنم پرسنل بیمارستان دیرتر اومدن . جمعیت زیادی هم بودن اونجا و هی مردم وایساده بودن جلوی گیشه که مثلا زودتر وقت بگیرن و مامانمم بهشون گفته بود من وقت گرفتم و همه میگفتن مام وقت گرفتیم . ولی نشون به اون نشون که وقتی پرستارا اومدن اول مامان من که نفر ششم توی صف بود رو صدا کردن و بابا رفت برای اکو و اینجور مسائل. بنده خدا ترسیده بود . دیگه کاراشو انجام دادن و دکتر اومد و رفت اتاق عمل آنژیو . شاهتوت هم بود پیشمون ( مرخصی ساعتی داشت ) ولی یه کاری پیش اومد و رفت کارشو انجام بده و بیاد . بعد از نیم ساعت اومدن صدا کردن که با آنژیو مشکل حل نشده و باید بالن بزنن و فنر بندازن ! پول دارین که مامان گفت داریم . بعدش به بقیه مریضا گفتند که برن پول بریزن و کارشون شاید طول بکشه تا هشت شب و همکاری کنند . ( دکتر ما خصوصی بود به خاطر همین کارمون زودتر انجام شد اما بقیه دولتی بودن به خاطر همین باید صبر میکردن ) بعد از حدود شاید یک ساعت صدامون کردن که کار بابا تموم شده . خیلی لحظات بدی بود با اینکه میدونستم کار سختی نیست این عمل اما خوب استرس داشتم و دعا میخوندم . تا اینکه شاهتوت اومد و مدارک بابا رو دادیم ببره پول واریز کنه و کاراشو بکنه چون یکم فاصله داشت تا قسمت آنژیو و ما هم روزه بودیم به مامان گفتم بزار شاهتوت بیاد بره کاراشو بکنه . دستش درد نکنه کاراشو هم کرد ! 

بعدم دکتر بابا اومد که توصیه هاشو کرد و رفت . دستش درد نکنه خیلی دکتر خوبیه ان شاءلله هر چی از خدا میخواد بهش بده . بعدم گفت بابا باید یه شب بخوابه . مامان رفت بابا رو دید و گفتند همراه نمیخواد . مام وسایل بابا رو بهش دادیم و براش آبمیوه گرفتیم و رفتیم با مامان تره بار ( شاهتوتم رفت سرکار ) بعدم مامان یکم میوه خرید و رفتیم خونه . خیلی تشنه ام بود . یک ساعت خوابیدم و باز مامان میخواست بره پیش بابا اما من نا نداشتم برم . مامان دیگه پا شد فلاکس چایی برداشت و یکم خرت و پرت و رفت پیش بابا و دیدش و اومد خونه . 

همون موقع باز شاهتوت شروع کرد اس دادن که من دارم میرم خونه ببینم ( دیشبش حالا یا پریشبش گفته بود خونه نمیخرم! )  شبم بر میگردم . بعدم باز شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن و زد به صحرای کربلا که تو چرا فلان نمیکنی و اینا ... میگفت چرا نمیای به من بگی بوق بزنیم  گفتم من دو بار بهت گفته بودم دیگه . میگفت نه تو باید بیای بگی و من دیگه هیچوقت ازت بوق نمیخوام . گفتم مگه تو بوق خواستیو من گفتم نه ؟ بعدم باز شروع کرد اصلا خونه نمیخرم . شما بهانه میارید و منم گفتم باباجان من قراره صبح تا شب توی خونه باشم . توکه همه ش بیرونی . اما خوب نرود میخ آهنی در سنگ . آخرم گفت من میرم همون خونه رو میگیرم و منم گفتم اونو بگیری من نمیام توش . بعد گفت اگر لجبازی کنی پولم رو میدم بابام تو شمال خونه بسازه . منم گفتم منم طلاهامو ماشین و میفروشم با پول پیش خونه میدم دست بابام . بخوای لجبازی کنی منم تا آخرش هستم حتی اگر آخرش طلاق باشه و دیگه اعصاب ندارم و اونم جواب میداد بیشور ! اون شبم خونه داییش دعوت بودیم افطار که وقتی گفتم بهش بریم و شب برگردیم گفت نمیام . خسته ام. اما وقتی دید من خونه مامانمم پا شد رفت ! بعدم گفت شب نمیام و یکم دعوا کردیم اسمسی و دیگه من بهش اس ندادم . اعصاب نداشتم . سر افطار به پیازچه اس دادم که شاهتوت پیش شماست گفت آره اومده اینجاست ! بعد گفت چرا نیومدی گفتم شاهتوت منو نیاورد و اینا . دیگه دم افطار اشکام میریخت . به مامانممم گفته بودم قضیه رو ! و دیگه نتونستم تحمل کنم چون بدون من رفته بود مهمونی . خیلی ناراحت بودم و متاسفانه نفرین بود که رو زبونم بود ! متاسفانه پر شدم از حس های بد و انرژی های منفی تا یکی یه چیزی بهم میگه فوری میگم ان شاءلله خدا براتون همونو پیش بیاره . میگم متاسفانه . دست خودم نبود اصلا . هی نفرین میکردم و هی گریه کردم و اصلا افطاری نخوردم و اومدم بخوابم که مامان دعوام کرد که اون رفته مهمونی تو داری گریه میکنی و من به حسابش میرسم و غصه نخور و اینا . بعدم پسر همسایه مون چند تا شال و ساپورت آورده بود که من از لج شاهتوت یه شال و ساپورت خریدم و حس کردم حالم بهتر شد ! جدی میگم ! 

شاهتوت بازم گفته بود که به صاحبخونه گفته که ما همیجا میمونیم ( زر میزنه . اصلا نمیگه . فقط میخواد منو عصبانی کنه . منم تو فکرش بودم که برم با پولام طلا بخرم ) بعدم به شاهتوت اس دادم کارت رو طلافی میکنم و اینا . که شاهتوت تیر خلاص رو زد . اس داد من فردا با داییم میرم شمال . منو میگی . دیگه قاطی کردم و اس دادم که بری دیگه هیچوقت نمیبخشمت . بابای من رو تخت بیمارستانه تو رفتی مهمونی و بعدم میخوای بری شمال . ته معرفتت همینه ؟! 

جواب نداد اما به آزاده گفته بود میاد صبح تهران . 

آزاده بیخیال هم با دوستاش رفته بود بیرون اون شب . اصلا این دختر یکم منطق و احساسات نداره . من و مامان ناراحت بودیم اون میره بیرون گردش !!!

شب احیا بود . دیدم بیدار بمونم فقط نفرین میکنم . گرفتم خوابیدم . مامانمم خوابید ! 

صبحش مامان و آزاده و شاهتوت که اومده بود تهران رفتند بابارو مرخص کردند . بابا اومد و همه ش خوابش میبرد . نمیدونم چرا ! انگار بی حسی تو تنش بود . نشسته خوابش میبرد و هر چی صداش میکردیم برو رو تخت بخواب انگار گارد گرفته بود . نمیرفت . باز ناهارم خورد بازم نشسته خوابید ! یه سری قرص هم داره که باید به موقع بخوره که بازم سرخ وردنش یکم بازی در میاره . کلا یه بار باید غصه بخوریم که بابا حالش خوب بشه یکمم غصه بخوریم داروهاش رو بخوره و لج نکنه بره بیرون و ازینجور چیزا ! خدا به ما صبر بده ! 

بعدم دیگه رفت تو پارکینگ و حیاط یکم راه بره که شاهتوت شروع کرد حرف زدن که مامانمم براش قاطی کرد که اخلاقت بده و چرا اینطوری هستی و خونه چرت و پرت میخوای بخری و اینا چه وضعشه . باید یه چیزی بخری که توش راحت باشی و چارسال دیگه موقع فروشش راحت باشی و شاهتوت میگفت نه من فقط باید به پولی که دارم خونه بخرم . مامانمم میگفت من خونه برام آشپزخونه ش مهمه و تو باید خونه ای بگیری که آشپزخونه ش بزرگ باش . پولم بخوای ما کمکت میکنیم و من اصلا طلا میفروشم اما خونه به درد بخور باید بخری نه خونه الکی ! 

دیگه شاهتوت رفت کرج و گفت میخواد مشتری بیاد خونه ببینه اما ترسیده بود که بابا هم بیاد بالا و یه چیزی بهش بگه ! آخه مامانم هیچوقت با شاهتوت بحث نمیکرد اما وقتی دید اینطوریه و من خیلی اذیت میشم باش صحبت کرد . بعدم مامان بهش گفت شب قبل افطار میایا . گفت نه من نمیام امشب . مامانم هیچی نگفت و شاهتوت رفت . 

شب شاهتوت بعد از افطار اومد و بابامم دیگه با زور و قربون صدقه بردمش رو تخت خوابوندمش ... مامانمم چیزی بهش میگفت فوری گارد میگرفت که چرا میگی !!! 

حالا مامانم خیلی دلسوزانه باش حرف میزدا . این گارده نمیدونم برای چیه . از بس که لجبازی داریم ما خانوادگی !


عصری بابای شاهتوت زنگید و یکم حال بابام رو پرسید . مامانشم شب زنگید و گفت شاهتوت رو میفرستم بیاد و میخواست بمونه چون ما تنها بودیم ( دوباره پدرشوهر رفته بود شمال ) منم گفتم بمونه اونجا من مشکلی ندارم و ناراحت نمیشما . گفت نه میفرسمتش و مام زندایی شاهتوت پیشمونه 

شاهتوتم اس داد که فردا باید بیای بریم کرج دنبال خونه . گفتم اوکی . 

شاهتوت اومد و عموم هم اومد دیدن بابا که دیگه منو شاهتوت با هم خوب شدیم اونجا . جلوی زنعمو اینا . بابا هم که خواب بود همه ش . شبم سحری خوردیم و خوابیدیم . 

5شنبه صبح هم بیدار شدیم اومدیم خونه مون و شاهتوت رفت یکی دو تا واحد دید و منم اومدم خونه دوش گرفتم که شاهتوت زنگید بیا بریم یه واحد ببینیم خوبه . رفتیم دیدیم و بد نبود فقط آشپزخونه ش کوچیک بود که قرار شد اپنش رو خراب کنیم و با کابینت اپن بزنیم و یکم بیاریم جلوتر که بزرگتر بشه . دیگه سپردم دست خدا که خونه خوب بزاره سر راهمون . واقعا دیگه حوصله قهر و دعوا با شاهتوت رو ندارم ! 

بعدم اومدیم خونه من خوابیدیم و عصری بازم رفتیم خونه دیدیم و رفتیم خونه مادرشوهر . مادرشوهر سبزی خوردن گرفته بود که من پاک کردم و نشستیم و افطاری خوردیم و پدرشوهراینا از شمال اومدن و مشخص بود شاهتوت به باباش گفته قضیه دعوامون سر خونه رو چون باباش میگفت سخت نگیر و من گفتم قراره من تو اون خونه زندگی کنم چند سال و شب تا صبح . شاهتوت که سرکاره . بعدم دیگه اومدیم خونه مون . سر راهم آیس پک خوردیم .

دیشب احیا بیدار بودم . با اینکه مادرشوهر سحری داده بود میلی نداشتم و سحری نخوردم . کلی سر قرآن سر گرفتن گریه کردم و بعدشم تا اونجایی که میشد همه رو دعا کردم . همه رو از یادم گذروندم و یه جاهایی هم دیگه بلند بلند دعا میکردم . آخرم گفتم همه خواننده های وبلاگم . هر کی بهم گفته التماس دعا هر کی نگفته . هر کی کامنت میزاره یا نمیزاره همه و همه دعاهاشون برآورده بشه . دیگه اینقدر دعا کردم که کسی یادم نمیومد . 

ان شاءلله که دعاهام قبول بشه و همه تون به هر چی میخواین برسید . الهی آمین . 

اینم این چند وقت . اینم بلاگ اسکای . 

التماس دعای فراوون برای بابا و مامانم و خودم و شاهتوت .