خیلی وقته میخوام بیام بنویسم ولی هی نمیشد .
راستش یه نفر برای دو تا کامنتی گذاشته که ناراحتم کرده . تاییدش میکن ببینین . شایدم گذاشتم اینجا
اینجا وبلاگ منه . مثل خونه ام میمونه . هررررر کاری که دلم بخواد توش انجام میدم . هررررر چی بخوام مینویسم . من با نوشتن غر زدن هام تو اینجا آروم میشم . چهار پنج تا دوست خوب دارم که البته فکر کنم الان کمترم شدن که با حرفاشون منو آروم میکنند .
من از حسادتام مینویسم . از سختی های زندگی . از شاهتوت . از خانواده ش . از اذیت هاش . از همه سختی های زندگیم . اصلا همه ش دارم نق میزنم . به هیچچچچچچچچ کس ارتباطی نداره . ناراحته نخونه اینجا رو . تمشک نق نقو هستم اصلا . شمایی که ناراحت میشی نخون عزیزم .
این یه کامنتشه
قبول دارم من همه ش دارم نق میزنم . از روز اول . خوب خانم اگر ناراحت شدی انرژی منفی گرفتی نمیخوندی ! کسی مجبورت کرده بود ؟
آره گلم . ترسیدم ازدواج نکنم بترشم . یکی از دلایل ازدواجم همین بود . ولی همون اول هم که ازدواج کردم فامیل شوهر خودشون رو خوب نشون داده بودند . شاهتوت کلی حرفایی زد که بعدا یادشم نموند که قول هایی داده .
کامنتت سراسر انرژی منفی بود برای من . به تو هیچ ربطی نداره زندگیه من پس دیگه توی کامنتای من پیدات نشه . میگی چه نفرینی چه کشکی ؟ ولی من خودم دیدم که کسایی که دلشون شکسته چطوری نفرین هاشون حقیقت پیدا کرده . منم تا شاهتوت اذیتم کنه نفرینش میکنم و میبینم که مشکلی براش پیش میاد . پس کشک خودتی ... بی ادب .
کامنت دومش اینه
دقیقا همونطوری که خودت گفتی اصلا به تو ربطی نداره . من هر تصمیمی که دوست داشته باشم برای زندگیم میگیرم .
مطمئن باش اگر طلاق توی این جامعه پذیرفته شده بود و به زن مطلقه نگاه بد نمیشد و یه مشت گرگ نریخته بودن تو این جامعه طلاق میگرفتم . ولی بازم دارم بهت میگم اصلا به تو ربطی نداره که زندگی منو قضاوت کنی . به تو ربطی نداره من چطوری هستم . تمام .
من خیلی آدم گلابی ای هستم . خودم میدونم . کسی چیزی بهم بگه جواب نمیدم . یا کمتر جواب میدم . کامنت میزارم سعیم رو میکنم چیزی نگم طرف برنجه . اگر طرف راهی داشت نمیومد توی دنیای مجازی از بدبختی هاش بگه . حتما نمیتونه تحمل کنه که میاد اینجا نققققق میزنه . من کی گفتم زندگیم ایده آله ؟ کی گفتم عالی هستم . که به امید اینکه خوبی هارو بخونی اومدین اینجا . اینجا من از واقعیت های زندگیم میگم . بدی ها رو بولد میکنم اصلا . بدی های زندگیم رو . این به اصطلاح دوست یا ازدواج نکرده یا زندگیش خیلی رویایی هست . وگرنه همه میدونند توی همه زندگی ها مشکلات هست . من مشکلاتم رو بولد میکنم . همیشه از اول بچگی این بودم . خوبی هامم مینویسم ولی دروغ نمیگم . اینجا و توی اینستاگرام تمشکم دروغ نمیگم . فقط واقعیات رو مینویسم . دلیل نمیشه کسی قضاوتم کنه . کسی اینطوری بهم بتوپه
ای خانم M راضی نیستم بعد از این پستم کلمه ای از وبلاگم رو بخونی یا کامنتی بزاری . مدیون منی بعد از این پست بیای وبلاگم و پست هام رو بخونی و نخواهم گذشت ازت .
زین پس وبلاگ رمز دار میشه . رمز فقط به کسایی که بشناسم داده میشه کسانی که وبلاگ فعال دارن .
هر کسی که فکر میکنه از من انرژی منفی میگیره مدیونه بیاد وبلاگم . من واقعیاتم رو مینویسم . نمیگم روش من صحیحه . نه . یکی دوست نداره به دوستاش انرژی منفی بده . از سختی هاش نمینویسه . کار خیلی خوبی میکنه . مدلش با من فرق داره . ولی من نمیگم روشش اشتباهه .
من فکرم اینه که اگر همه ش از خوبی های زندگیم ( که خیلی هم انگشت شمار هستند ) بنویسم کسی که مشکلی داره تو زندگیش بیاد بخونه منو فکر میکنه که فقط خودش سختی داره . به خاطر همین از سختی های زندگیمم مینویسم . که بدونیم همه مون مشکلاتی داریم تو زندگی هامون . تازه خیلی هاشم نمینویسم . و البته که با نوشتن و خوندن کامنت های شماها آروم میشم . واقعا آروم میشم .
دست تک تک دوستامو میبوسم اونایی که همیشه همراهم بودن . دلداریم دادن و تو مشکلات کمکم کردن . عاشقتونم هستم . به امام حسین قسم امیدوارم همگی تون تو زندگیتون اینقدر شاد باشید که مشکلات من رو اصلا احساس هم نکرده باشین . اصلا تو ذهنتون هم نگنجه . من هدفم انرژی منفی نیست . هدفم همدردی هست
خوب تو این گیر و ویر خواهرم آدرس وبلاگم رو پیدا کرده .... از همینجا بهش سلام میکنم . شرمنده ام که مجبورم نوشته هام رو رمزی کنم که نتونه بخونه
یه سری خبر هایی هست که میخوام زودی بگم هی نمیشه . حالا پست بعدی که رمز جدید داشت مینویسم .
عیدتون هم مبارک . التماس دعا
سلام . راستش اوایل که اصلا خونه م رو دوست نداشتم . کوچیک بود دلگیر بود و کلی کار اسباب کشی ای داشت و تموم نمیشد . اصلا دلم میخواست فرار کنم وقتی رفتیم تهران که خونه رو به نام بزنیم انگار دنیا رو به من داده بودند . خیلی خوشحال بودم که از این خونه دور میشم. خداییش نمیخوام بگم من فلان و من بیسان ولی خدایی از بچگی توی خونه های بزرگ زندگی کردیم . نمیگم هزار متری ولی دیگه 80 به بالا و حالا یه خونه شصت متری با کلی وسیله های گنده گنده برای من بسان قبر بود ! ( به سان !!!!) خلاصه اون روز وقتی سند زدیم اومدیم خونه و مامانم گفت باید بریم خونه تون دنیا رو ازم گرفتند !
ولی کم کم بهش عادت کردم و دیدم خونه کوچیک خیلی زودم جمع میشه و چون کوچیکه خیلی نمیتونم ریخت و پاش کنم و خوشحال بودم ولی حالا کل هفته رو به عشق چهارشنبه ها میگذرونم که شاهتوت بیاد و ازین زندان آزاد بشم و برم بیرون شده به بهانه ی چهارشنبه بازاری که گاهی هیچی جز یک کیلو نارنگی ازش نمیخریم !
ولی بازم بعد از چند روز که تهران خونه مامانم میمونم میام خونه مون کلی حال میکنم . اصلا تختم رو با دنیا عوض نمیکنم . اینقدر که راحتم روش !
خوب بریم سراغ چهارشنبه هفته پیش
چهارشنبه برای ناهارم مایه لوبیا پلو درست کردم .
اول لوبیا رو یخ زدایی کردم و یکم سرخ کردم بعد سویا یه خیس شده رو اضافه کردم و اخرم گوشت چرخکرده و ادویه و رب و هویج رنده شده و بعدم پیاز داغ . اب ریختم و گذاشتم یکم بپزه . اینم شد ناهارم .
بعدم که حاضر شدم شاهتوت اومد و رفتیم چهارشنبه بازار . اونجا یه شلوار تو خونه ای و یه بلیز و صندل تبی خریدیم و رفتیم خونه مادرشوهرم . یه سر زدیم و اومدیم خونه مون .
5شنبه صبح بیدار شدیم و فکر کنم شاهتوت رفت بیرون که ماشین ببینه . افتاده بود توی سرش که ماشینمون رو عوض کنه ! رفته بود چند تا ماشین ببینه . دیگه اومد و ناهار خوردیم و یه ماشین هم دیده بود پسندیده بود و میخواست که بخره .
بعد از ناهار حاضر شدیم و من به خواهرشوهر اس دادم که میای بریم بیرون خرید فقط شاهتوت میگه مامانتم باید باهامون بیاد ( میگه شما دو جوونین برین بیرون بهتون متلک میندازن و من ناراحت میشم و نمیخوام دوتایی برین بیرون !!! البته به خواهرش اعتماد نداره به نظر من ! چه میدونم ) اونم گفت آره میایم مامانمم میاد . عصری بریم . منم حاضر شدم و رفتیم اونجا که دیدم مادرشوهر چسبیده به سرش که سرم درد میکنه . بچه هاشم بهش میگفتند چرا قرص نمیخوری ؟! ولی نمیخورد !
دیگه یکم نشستیم و من منتظر که بریم بیرون . طرفی هم که ماشین رو قرار بود ازش بخریم اس داد که من ماشینم رو به یکی دیگه فروختم ! دایی شاهتوت با بچه هاش اومد و خانومشم رفته بود بیرون .. دیگه به شاهتوت گفتم که ما با ماشینت بریم بیرون ؟ که فوری مادرشوهر گفت من نمیام . سرم درد میکنه با خواهرشوهر برو ! که شاهتوتم گفت نه . سه تایی برین . دوتایی نه ! مادرشوهرمم گفت من سرم درد میکنه نمیتونم برم . دوتایی برن دیگه ! شاهتوت هم گفت نه . دوتایی نه ! دوست ندارم ! هیچی دیگه بیرون رفتن و خرید هم مالید . یعنی خیلی ناراحت شدم . اتفاقا پیازچه به مامانش گفت خوب میگفتی تمشک یه کار دیگه میکرد . چرا من بعدازظهر بهت گفتم گفتی میام . مامانشم گفت من سرم درد میکنه نمیتونم راه بیام ! اعصابم خورد شد . منم نشستم یه گوشه و سرم رو کردم توی گوشیم . به خاطر این شوهر و این مادرشوهر . حالا که شوهر من اینطوری گفته اونم سو استفاده میکرد . پا شده بود تو خونه کاراشو میکردا . ولی میگفت سرم درد میکنه . البته به خاطر داداشش نیومد . چون بچه هاش رو اورده بود خونه اینا . اگر میرفت بیرون داداشش ناراحت میشد . خیلی ناراحت بودم . از دست شاهتوت هم که اینطوری میگه ! میدونین چرا اینطوری گفت . فقط و فقط به خاطر اینکه من هر روز با خواهرشوهر نرم خرید ! عادت نکنم به بیرون رفتن ! میدونه مامانش کار داره و نمیتونه با من هر روز بیاد بیرون !
شاهتوت اینا رفتند فوتبال بازی کردند و ما هم نشستیم و یکم نی نی بازی کردیم و با بچه ی دایی یکم کار کردم و بهش یاد دادم وقتی بهش میگیم ببعی میگه ؟ اون بگه بع بع ! خخخخخخخ
زودی یاد گرفت ولی مامانش اصلا باش کار نمیکنه . بچه دو ساله فقط مامان و بابا و اسم داداشش و دردر و نهایت آب به میگه ! در صورتی که نوه داییم که سه ماه کوچیک تره کلی شعر میخونه . آهویی دارم خوشگله میخونه ، دوستت دارم میگه ، بوس میفرسته ، میرقصه ، کلاغه میگه غار غار میخونه ، اوههههه کلی حرف میزنه و هنر نمایی میکنه . نمیگم اون باهوشه ها . نه . اون پیش مامان بزرگاش هم میمونه و اونا بهش شعر یاد میدن ! ولی خوب دختر دایی شاهتوت رو کسی باش کار نمیکنه ! !! مامانش هر هفته روزی دو بار میره خرید فقط . یعنی همه ش خریده فقطططط !!!!
اتفاقا پیازچه گفت که بچه های دایی دیر به حرف میان . همون موقعی که داشتم با نی نی کار میکردم . بعد یهو نی نی خیلی زود گفت بع بع ! به پیازچه گفتم دیدی ؟ کسی باش کار نمیکنه که یاد بگیره . این که دو سالشه . نوه خالم یک سالشه . اون الان داره ببعی میگه بع بع رو میگه ! این که دو برابره اونه !
خلاصه یکم نشستیم و دیگه شاهتوت فوتبالش تموم شد و اومد و حاضر شدیم و رفتیم بیرون . با پیازچه . اما مغازه هایی که میخواستیم خرید کنیم بسته بودند . بعدش رفتیم برای دختر عمه شاهتوت کادو بخریم چون تولدش بود . البته شوهر عمه یهو زنگید به شاهتوت که تولد خانوممه امشب بیاین اینجا . بعد عمه ش زنگید که تولد دخترمه . بیاین اینجا ! دیگه رفتیم کادو خریدیم و رفتیم خونه مادرشوهر شام خوردیم و رفتیم خونه عمه .
یکم نشستیم و موقع کادو ها شد ! خیلی جالبه هر وقت که شوهر عمه ی زن ذلیل میخواد برای زنش کادو بخره یه کیک میگیره و ما رو دعوت میکنه و کادو میده به زنش که مثلا بگه من فلان ! این سری هم یه گوشی برای خودش خریده بود یه گوشی برای زنش برای دخترش لباس خریده بود و پسرشم هیچی ! تولد همه بود جز پسرشون !!!
یکم نشستیم و کیک خوردیم و دبرنایی که ما برای پسر عمه خریدی آوردیم بازی کردیم و یکمم پا.سور بازی کردیم و اومدیم خونه ! سریه پیش هم مارو دعوت کردند به عنوان تولد عمه ! برای خانومش گوشواره و انگشتر خرید ه بود !!!! ما باید توی کادو دادن به زنش باشیم فقط . هیچ کس دیگه ای هم دعوت نمیشه . فقط ما و مادرشوهرم اینا . که البته مادرشوهرم نیومد !
اومدیم خونه ! جمعه صبح پا شدم و خونه رو مرتب کردم و گردگیری و اینا . بعدم شاهتوت که میخواست بره کرج ماشین ببینه منم باش رفتم ! اتفاقا برادرشوهرمم اومد . چند تا ماشین دیدیم و قرار شد یکیش رو بگیریم . جمعه رای گیری بود و اومدیم خونه مادرشوهر ماشینمون رو به اونا فروختیم و پول گرفتیم و شنبه شاهتوت رفت که قولناه کنه . جمعه هم خرید نرفتیم ! همینطوری نشستیم خونه مادرشوهر ! مهمون اومد خونه شون و حرف زن ذلیلی شد که دایی شاهتوت و برادر زنش هم اونجا بودند و به شاهتوت گفتند تو هم زن ذلیلی . تمشک خانوم شوهر زن ذلیله یا نه ؟! گفتم اگر زن ذلیل بود منم الان مثل خانومای شما رفته بودم خرید ! والا !
یکم نشستیم و شب شد و اومدیم خونه مون . سر راه هم دو پرس جوجه کباب و چلو کباب خریدیم و اومدیم خونه خوردیم .
شنبه صبح شاهتوت رفت ماشین رو خرید و زد به نام خودش . اگر یادتون باشه ماشین قبلی چون من 5 تومن طلا فروختم به نام من بود ولی شاهتوت این یکی ماشین رو با نامردیه تمام زد به نام خودش . اگر چه خودمم خسته شده بودم از رفتن اینور و اونور و به نام زدن ولی انتظار داشتم شاهتوت یه تارف بزنه که نزد !
منم صبح بیدار شدم یه دوش گرفتم و بعدم ناهار مرغ تیکه ای بریون درست کردم . چند تا پا چینی مرغ و بال بود . که نمک و فلفل زدم و گذاشتم توی ظرف چرب شده روشم هویج و سیب زمینی خلالی ریختم و نمک و ادویه و فر . هر چند دقیقه هم کره آب شده و زعفرون و آبلیمو روی مرغا و سیب زمینی ها با قلمو میزدم !
شاهتوت اومد و ناهار خوردیم . بعدم شاهتوت رفته بود برای ماشین یه کاری بکنه اومد دنبالم و رفتیم خونه مادرشوهر و صحبت شد و به پدرشوهر گفتم آره دیگه این سری به نام من نزده ماشین رو . میگه بهتر !!!! آدم نباید ماشین به نام زن بکنه ! خودش ماشینش به نامه زنش بود !!!!!!
بعدم مادرشوهرم میگه برم ماشین پسرم رو ببینم . من خیلی ازین دو حرف ناراحت شدم ! واقعا ناراحت شدم !
وقتی هم که راه افتادیم به سمت خونه مامانم اینا توی ماشین اینو به شاهتوت گفتم . که حرف خانواده ش ناراحتم کرد !
خونه مامانم هم خبری نبود . از مشهد اومده بودند و برای من دو ا قابلمه مسی آوردند سوغاتی . وای که چقدر دوست داشتم قابلمه مسی . فرداشم کارگر داشت و یکم کمک کردیم و خونه تکونی کرد و سه شنبه هم اومدیم خونه مون .
امروزم منتظرم که شاهتوت بیاد و بریم چهارشنبه بازار .
اینم از این !