زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

یازده تیر هزارو سیصدو نود و چهار

سلام . خوب بالاخره قفل این وبلاگم شکست . یا بهتر شکوندم . اگر بخوام از همه جا بگم چقدر طول خواهد کشید . بریم ببینیم که چی میشه ! 

خوب باید از خیلی قبل تعریف کنم . امروز دیگه نوزدهم هست ! 

باید از روز قبل از تولدم بگم که یادم نیست چه کردم ! فکر کنم دهم تیر که میشد چهارشنبه خونه مامانم بودم . مثلا کمک کنم بهش برای مهمونی 5 شنبه اش . 

خوب احتمالا سحری خوردم و خوابیدم . 

روز 5 شنبه که مهمونی بود صبحش به شاهتوت زنگیدم که بهش بگم که شیرینی بخره برای مهمونی . خوب تولدم بود دیگه ! تا زنگ زدم . به جای تبریک و فلان و اینا چون صدام رفت یهو داد زد سرم برای چی زنگ میزنی این همه ! سرکارم دیگه . چه غلطی دارم میکنم . خیلی شاکی و با عصبانیت . منم داد زدم سرش که چرا اینطوری حرف میزنی و من که تازه زنگ زدم و یادم نیست دقیقا چی گفتم فقط قطع کردم و بهش اس دادم خواستی بیای خونه مامانم اینا اس بده که بهت بگم چه شیرینی ای بخری . بعدم رفتیم بیرون و طبق معمول که مامانم همیشه طرف شاهتوت رو میگیره گفت چی شد ؟ گفتم زنگیدم شاهتوت با عصبانیت میگه چرا اینقدر زنگ میزنی من هنوز اولین باره امروز بهش زنگ زدم ( دیروزش که بهش زنگ زده بودم ساعت 4 عصر گفت چه عجب یه حالی از ما گرفتی و اینا . منم گفتم خوب زودتر زنگ بزنم ) که مامان گفت خوب شاید اعصابش از چیزی خورد بوده . منو میگی یهو قاطی کردم . گفتم غلط کرده اعصابش خورد بوده سر من خالی کرده . مگه من چی گفتم و با گریه و داد میگفتم . که چرا طرف اونو میگیری و اعصاب منو خورد کرده روز تولدم و فلان خورده که اعصاب نداره . خونه نخره . به من چه و ازین حرفا . که مامانمم گفت من الان بگم فلان خورده و اینا چه فایده ای داره . خلاصه گریه کردم و یکم خالی شدم و بلند شدیم با مامان کار کردن برای مهمونی خانومانه . نزدیک ساعت 3 پاشدم حاضر شدن که شاهتوت اس داده بود به مامان چه شیرینی ای بگیرم که گفتم بگو یه مدل بگیره که دیگه کسی نخواد مثلا چند تا شیرینی بخوره . خوب کم نبودیم فکر کنم سی نفر بودیم . دیگه شد سی تا نون خامه ای ! بعدم که مامان بهش گفت اگر میتونه نون هم بخره . هنوزم مامان باش نرم بود . 

بعدش دیگه من رفتم حاضر شدم و شاهتوت که اومد اصلاااااا بیرون نیومدم . مهمونا کم کم اومدن . منم یه شلوارک پوشیده بودم و تاپ . نشستیم و خندیدیم و شاهتوتم رفته بود کرج . 

مهمونا هم کم کم میومدند . دو تا نینی خوشگل هم توی مهمونا بود که کلییییی لذت بردیم از بازی کردن باهاشون و خلاصه خیلی خوب بود مهمونی . بعدم افطار کردیم .

افطاری دلمه برگ مو و کلم بود و کشک و بادمجون . نون و پنیر و هندونه و شیر برنج و سبزی خوردن و گردو و خرما و نون محلی و چایی و زولبیا بامیه و گوشفیل و اینا 

قبل افطاری چند تا دعا خوندیم . چون تولد امام حسن هم بود . مخصوصا دعای توسل . بعدم سر افطار من سو استفاده کردم و چند تا صلوات گفتم بفرستند . برای ازدواج موفق خواهرم و خونه خریدن اونایی که خونه میخوان و آمرزش اموات صاحبخونه ( اموات مامان و بابام )  خلاصه کلیییی سو استفاده کردم و دیگه افطار رو تا سر حد مرگ خوردم !

آخه وقتی سر سفره چند جور خوراکی باشه من نمیتونم خودم رو کنترل کنم ! مخصوصا کشک و بادمجون و زولبیا بامیه و هندونه و نون و پنیر و سبزی که اصلا ما میگیم وقتی سر سفره باشه باید بخوری وگرنه سرت هوو میاد  بعدم جمع کردیم و همگی کمک کردند و من واقعا داشتم میترکیدم . ظرفا شسته شد  و چایی و شیرینی آوردیم . 

یه سری از مهمونا رفتند و یه سریشون موندند . مثلا زنداییم و عروسش و نینی شون موندن که دایی اینا بیان خونه مون . منم کلی با نینی که تازه یخش آب شده بود بازی کردم . وای که چقدرررر حس خوبی بود . وقتی که لجبازی میکرد . یک سالشه و مثل فرفره میدوهه . ماشاءلله . بعد ازش میخواستم مثلا چشمک بزنه نمیزد اما مثلا میگفتم بیا بشین توی این سبد که تکونت بدم میومد . یعنی لجبازی بود برای خودش که البته به مامانش رفته ! 

بعد فکر کنم به شاهتوت اس دادم که گفت امشب نمیاد تهران . منم بش اس دادم طلافی میکنم کارت رو . آخه قرار بود پسرعموی شاهتوت که از شمال مونده بود با برادرش بمونند خونه مادرشوهرم اینا و مادرشوهرم و پدرشوهر و دخترشون برن شمال . من فکر کردم شاهتوت پیش اون دوتا پسر مجرده به خاطر همین ترسیدم . گفتم شیطونی نکنند . بعد دیگه ساعت یازده به بعد بود به برادر شاهتوت اس دادم که شاهتوت اونجاست که گفت من شمالم ! گفتم پس کی خونه شماست گفت مامان و خواهرم . دیگه به پیازچه اس دادم که گفت داداش اومد تهران که ! گفتم هنوز نرسیده آخه . گفت الان زنگ زدم گفت خونه ام ! 

دیگه منم خیلی عصبانی شدم چند تا اس خوشگل دادم به شاهتوت و از خجالتش درومدم که یهو زنگ خونه رو زدن . شاهتوت بود . دنیا رو به من دادند . به خواهرشوهر اس دادم و گفتم شاهتوت اومد تهران که گفت مشخص بود تو ماشینه و داره رانندگی میکنه دیگه من هیچی ازش نپرسیدم . تشکر کردم و شاهتوت اومد . دنیا رو به من دادند و یکمم خجالت کشیدم . دیگه با نی نی رفتیم دم در استقبال شاهتوت و خیلی هم جوری نبودیم که فکر کنند ما قهریم . بازم نی نی بازی کردیم تا وقتی که داییم یعنی بابا بزرگ نی نی اومد . دیگه اصلا نی نی طرف من و مامانش و باباش و هیشکی نمیرفت . فقط بابا بزرگ . حتی وقتی باباش اومد تا یه ربع داشت با من بازی میکرد و به باباش محل نمیداد اما وقتی بابابزرگش اومد دیگه رفت کلا . یه دیقه هم نیومد پیش من . آخه بیشتر پیش داییم اینا هست . به خاطر همون . 

من با گوشیه قدیمیم آهنگ میزاشتم میدادم دستش. بر میداشت میبرد بدو بدو اونطرف . هر کی بهش میگفت گوشی رو بده بهم بهش میداد الا به من که صاحب گوشی بودم . البته به بقیه هم که میداد زودی میگرفت اما به من نمیداد  . میدونست گوشی برایه منه بهم نمیداد . واقعا لذت بردم از بازی با نینی و بهترین شبی بود که داشتم توی شاید این یک سال ! 

بعدم دیگه خوابیدیم و تمام . 

کادوی مامانمم نقدی بود .  50 تومن ! 

فرداش . یادم نیست چیکار کردیم . فکر کنم خونه مامانم بودیم . نمیدونم ! 

اره . شاهتوت سر کار بود اون روز هم و من خونه مامانم اینا بودم . اهان کم کم داره یادم میاد . یادمه روز جمعه یه سردرد عجیبیییی گرفتم . یعنی تا روی چشمام هم درد میکرد و خیلی بد بود اصلا . دیگه سعی کردم یکم بخوابم که نمیشد اما یکم که خوابم برد حس کردم دردم خیلی بهتر شد . بعد دیگه داشت زنداییم میومد خونه مامانم منم رفتم تو اتاق گرفتم خوابیدم و خدایی خواب مثل آب روی آتیش بود و آرومم کردم . خیلییی آروم شدم . تقریبا 4 تا هفت عصر خوابیدم . مامان به شاهتوت گفته تمشک سرش درد میکنه . آخه شاهتوت میخواست بیاد دنبالم بریم خونه ببینیم . دیگه منم خوابیدم و به شاهتوت اس دادم که نمیتونم بیام بریم کرج خونه ببینیم . بعد که بیدار شدم خیلی بهتر بودم . یکم ماه عسل دیدیم و با دایی اینا حرف زدیم و بعدم یکم قرآن خوندم و شاهتوت اومد و افطار کردیم . 

بعد از افطار هم اومدیم کرج خونه مادر شوهرم چون تنها بودن شب و پدرشوهر اینا نبودن . شب اونجا موندیم و من با مادرشوهر سحری خوردم و صبح اومدیم خونه مون . شاهتوت مرخصی گرفته بود برای شنبه چون 5 شنبه و جمعه سرکار بود . شنبه قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! منم فکر کنم یکم باش قهر بودم یادم نیست زیاد ! 

مثلا قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! خسته نباشه ! عصری مامانم اینا اومدن کرج و رفتیم چند تا خونه دیدیم که اصصصصلا به درد نمیخورد و آشپزخونه هاشون خیلی کوچیک بود اما شاهتوت میگفت خوبه !!! دیگه وقتی رسیدیم خونه مون اذان رو گفته بودند . فوری آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کردم و مامان هندونه برید و میز افطار رو چیدیم و افطار کردیم . بعدش شاهتوت گفت باید برم خونه مامانم اینا چون تنهان . گفت تو هم بیا که دیدم حوصله ندارم برم اونجا چون انگار رودروایسی دارم و روم نمیشه زیاد بخورم . سختم بود . منم با مامانم اینا اومدم تهران و شاهتوت رفت خونه مامانش . 

همون شب شاهتوت شروع کرد اس دادن که چرا خونه رو نپسندیدید و من دیگه خونه نمیخرم و مامانت الکی ایراد میگیره از خونه و فلان و بیسال و کلی اعصاب منو خورد کرد . منم گفتم خودم میرم دنبال خونه و شاهتوتم یه ذره چرت و پرت گفت و خوابید . 

فرداش یعنی یک شنبه یا شایدم دوشنبه ! ... خونه مامانم بودم . فکر کنم بازم شاهتوت شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن ! برای افطار با مامانم سالاد الویه درست کردیم اگر اشتباه نکنم و افطار شاهتوت اومد و باش سرسنگین بودم ! شبم جلوی تی وی قرآن سرگرفتم و جوشن کبیر خوندم . یادمه اون شبم شاهتوت نبود خونه ! نمیدونم چرا . شاید اومده بود پیش مامانش اینا چون تنها بودن! یادم نیست اصلا ! 

دوشنبه هم ایضا یادم نیست چی شد اصلا ! فقط یادمه که به شاهتوت گفتیم برای فرداش مرخصی بگیره چون میخواستیم بابا رو ببریم آنژیوگرافی شبم زود خوابیدیم و تا سحر بیدار نموندم . با اینکه به آزاده گفتی مرخصی بگیره گفت نه و به من کاری ندارین . صبح بیدار شدیم و چون میدونستیم ممکنه بابا بازی در بیاره و دیر بیدار شه بهش گفته بودیم که زودتره ساعت عملت . دیگه تا 6ونیم راه افتادیم و بماند که چند بار بابا رو صدا کردیم که بیدار شده بریم برای آنژیو گرافی ! رفتیم اونجا و با اینکه سر موقع رسیدیم اما فکر کنم پرسنل بیمارستان دیرتر اومدن . جمعیت زیادی هم بودن اونجا و هی مردم وایساده بودن جلوی گیشه که مثلا زودتر وقت بگیرن و مامانمم بهشون گفته بود من وقت گرفتم و همه میگفتن مام وقت گرفتیم . ولی نشون به اون نشون که وقتی پرستارا اومدن اول مامان من که نفر ششم توی صف بود رو صدا کردن و بابا رفت برای اکو و اینجور مسائل. بنده خدا ترسیده بود . دیگه کاراشو انجام دادن و دکتر اومد و رفت اتاق عمل آنژیو . شاهتوت هم بود پیشمون ( مرخصی ساعتی داشت ) ولی یه کاری پیش اومد و رفت کارشو انجام بده و بیاد . بعد از نیم ساعت اومدن صدا کردن که با آنژیو مشکل حل نشده و باید بالن بزنن و فنر بندازن ! پول دارین که مامان گفت داریم . بعدش به بقیه مریضا گفتند که برن پول بریزن و کارشون شاید طول بکشه تا هشت شب و همکاری کنند . ( دکتر ما خصوصی بود به خاطر همین کارمون زودتر انجام شد اما بقیه دولتی بودن به خاطر همین باید صبر میکردن ) بعد از حدود شاید یک ساعت صدامون کردن که کار بابا تموم شده . خیلی لحظات بدی بود با اینکه میدونستم کار سختی نیست این عمل اما خوب استرس داشتم و دعا میخوندم . تا اینکه شاهتوت اومد و مدارک بابا رو دادیم ببره پول واریز کنه و کاراشو بکنه چون یکم فاصله داشت تا قسمت آنژیو و ما هم روزه بودیم به مامان گفتم بزار شاهتوت بیاد بره کاراشو بکنه . دستش درد نکنه کاراشو هم کرد ! 

بعدم دکتر بابا اومد که توصیه هاشو کرد و رفت . دستش درد نکنه خیلی دکتر خوبیه ان شاءلله هر چی از خدا میخواد بهش بده . بعدم گفت بابا باید یه شب بخوابه . مامان رفت بابا رو دید و گفتند همراه نمیخواد . مام وسایل بابا رو بهش دادیم و براش آبمیوه گرفتیم و رفتیم با مامان تره بار ( شاهتوتم رفت سرکار ) بعدم مامان یکم میوه خرید و رفتیم خونه . خیلی تشنه ام بود . یک ساعت خوابیدم و باز مامان میخواست بره پیش بابا اما من نا نداشتم برم . مامان دیگه پا شد فلاکس چایی برداشت و یکم خرت و پرت و رفت پیش بابا و دیدش و اومد خونه . 

همون موقع باز شاهتوت شروع کرد اس دادن که من دارم میرم خونه ببینم ( دیشبش حالا یا پریشبش گفته بود خونه نمیخرم! )  شبم بر میگردم . بعدم باز شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن و زد به صحرای کربلا که تو چرا فلان نمیکنی و اینا ... میگفت چرا نمیای به من بگی بوق بزنیم  گفتم من دو بار بهت گفته بودم دیگه . میگفت نه تو باید بیای بگی و من دیگه هیچوقت ازت بوق نمیخوام . گفتم مگه تو بوق خواستیو من گفتم نه ؟ بعدم باز شروع کرد اصلا خونه نمیخرم . شما بهانه میارید و منم گفتم باباجان من قراره صبح تا شب توی خونه باشم . توکه همه ش بیرونی . اما خوب نرود میخ آهنی در سنگ . آخرم گفت من میرم همون خونه رو میگیرم و منم گفتم اونو بگیری من نمیام توش . بعد گفت اگر لجبازی کنی پولم رو میدم بابام تو شمال خونه بسازه . منم گفتم منم طلاهامو ماشین و میفروشم با پول پیش خونه میدم دست بابام . بخوای لجبازی کنی منم تا آخرش هستم حتی اگر آخرش طلاق باشه و دیگه اعصاب ندارم و اونم جواب میداد بیشور ! اون شبم خونه داییش دعوت بودیم افطار که وقتی گفتم بهش بریم و شب برگردیم گفت نمیام . خسته ام. اما وقتی دید من خونه مامانمم پا شد رفت ! بعدم گفت شب نمیام و یکم دعوا کردیم اسمسی و دیگه من بهش اس ندادم . اعصاب نداشتم . سر افطار به پیازچه اس دادم که شاهتوت پیش شماست گفت آره اومده اینجاست ! بعد گفت چرا نیومدی گفتم شاهتوت منو نیاورد و اینا . دیگه دم افطار اشکام میریخت . به مامانممم گفته بودم قضیه رو ! و دیگه نتونستم تحمل کنم چون بدون من رفته بود مهمونی . خیلی ناراحت بودم و متاسفانه نفرین بود که رو زبونم بود ! متاسفانه پر شدم از حس های بد و انرژی های منفی تا یکی یه چیزی بهم میگه فوری میگم ان شاءلله خدا براتون همونو پیش بیاره . میگم متاسفانه . دست خودم نبود اصلا . هی نفرین میکردم و هی گریه کردم و اصلا افطاری نخوردم و اومدم بخوابم که مامان دعوام کرد که اون رفته مهمونی تو داری گریه میکنی و من به حسابش میرسم و غصه نخور و اینا . بعدم پسر همسایه مون چند تا شال و ساپورت آورده بود که من از لج شاهتوت یه شال و ساپورت خریدم و حس کردم حالم بهتر شد ! جدی میگم ! 

شاهتوت بازم گفته بود که به صاحبخونه گفته که ما همیجا میمونیم ( زر میزنه . اصلا نمیگه . فقط میخواد منو عصبانی کنه . منم تو فکرش بودم که برم با پولام طلا بخرم ) بعدم به شاهتوت اس دادم کارت رو طلافی میکنم و اینا . که شاهتوت تیر خلاص رو زد . اس داد من فردا با داییم میرم شمال . منو میگی . دیگه قاطی کردم و اس دادم که بری دیگه هیچوقت نمیبخشمت . بابای من رو تخت بیمارستانه تو رفتی مهمونی و بعدم میخوای بری شمال . ته معرفتت همینه ؟! 

جواب نداد اما به آزاده گفته بود میاد صبح تهران . 

آزاده بیخیال هم با دوستاش رفته بود بیرون اون شب . اصلا این دختر یکم منطق و احساسات نداره . من و مامان ناراحت بودیم اون میره بیرون گردش !!!

شب احیا بود . دیدم بیدار بمونم فقط نفرین میکنم . گرفتم خوابیدم . مامانمم خوابید ! 

صبحش مامان و آزاده و شاهتوت که اومده بود تهران رفتند بابارو مرخص کردند . بابا اومد و همه ش خوابش میبرد . نمیدونم چرا ! انگار بی حسی تو تنش بود . نشسته خوابش میبرد و هر چی صداش میکردیم برو رو تخت بخواب انگار گارد گرفته بود . نمیرفت . باز ناهارم خورد بازم نشسته خوابید ! یه سری قرص هم داره که باید به موقع بخوره که بازم سرخ وردنش یکم بازی در میاره . کلا یه بار باید غصه بخوریم که بابا حالش خوب بشه یکمم غصه بخوریم داروهاش رو بخوره و لج نکنه بره بیرون و ازینجور چیزا ! خدا به ما صبر بده ! 

بعدم دیگه رفت تو پارکینگ و حیاط یکم راه بره که شاهتوت شروع کرد حرف زدن که مامانمم براش قاطی کرد که اخلاقت بده و چرا اینطوری هستی و خونه چرت و پرت میخوای بخری و اینا چه وضعشه . باید یه چیزی بخری که توش راحت باشی و چارسال دیگه موقع فروشش راحت باشی و شاهتوت میگفت نه من فقط باید به پولی که دارم خونه بخرم . مامانمم میگفت من خونه برام آشپزخونه ش مهمه و تو باید خونه ای بگیری که آشپزخونه ش بزرگ باش . پولم بخوای ما کمکت میکنیم و من اصلا طلا میفروشم اما خونه به درد بخور باید بخری نه خونه الکی ! 

دیگه شاهتوت رفت کرج و گفت میخواد مشتری بیاد خونه ببینه اما ترسیده بود که بابا هم بیاد بالا و یه چیزی بهش بگه ! آخه مامانم هیچوقت با شاهتوت بحث نمیکرد اما وقتی دید اینطوریه و من خیلی اذیت میشم باش صحبت کرد . بعدم مامان بهش گفت شب قبل افطار میایا . گفت نه من نمیام امشب . مامانم هیچی نگفت و شاهتوت رفت . 

شب شاهتوت بعد از افطار اومد و بابامم دیگه با زور و قربون صدقه بردمش رو تخت خوابوندمش ... مامانمم چیزی بهش میگفت فوری گارد میگرفت که چرا میگی !!! 

حالا مامانم خیلی دلسوزانه باش حرف میزدا . این گارده نمیدونم برای چیه . از بس که لجبازی داریم ما خانوادگی !


عصری بابای شاهتوت زنگید و یکم حال بابام رو پرسید . مامانشم شب زنگید و گفت شاهتوت رو میفرستم بیاد و میخواست بمونه چون ما تنها بودیم ( دوباره پدرشوهر رفته بود شمال ) منم گفتم بمونه اونجا من مشکلی ندارم و ناراحت نمیشما . گفت نه میفرسمتش و مام زندایی شاهتوت پیشمونه 

شاهتوتم اس داد که فردا باید بیای بریم کرج دنبال خونه . گفتم اوکی . 

شاهتوت اومد و عموم هم اومد دیدن بابا که دیگه منو شاهتوت با هم خوب شدیم اونجا . جلوی زنعمو اینا . بابا هم که خواب بود همه ش . شبم سحری خوردیم و خوابیدیم . 

5شنبه صبح هم بیدار شدیم اومدیم خونه مون و شاهتوت رفت یکی دو تا واحد دید و منم اومدم خونه دوش گرفتم که شاهتوت زنگید بیا بریم یه واحد ببینیم خوبه . رفتیم دیدیم و بد نبود فقط آشپزخونه ش کوچیک بود که قرار شد اپنش رو خراب کنیم و با کابینت اپن بزنیم و یکم بیاریم جلوتر که بزرگتر بشه . دیگه سپردم دست خدا که خونه خوب بزاره سر راهمون . واقعا دیگه حوصله قهر و دعوا با شاهتوت رو ندارم ! 

بعدم اومدیم خونه من خوابیدیم و عصری بازم رفتیم خونه دیدیم و رفتیم خونه مادرشوهر . مادرشوهر سبزی خوردن گرفته بود که من پاک کردم و نشستیم و افطاری خوردیم و پدرشوهراینا از شمال اومدن و مشخص بود شاهتوت به باباش گفته قضیه دعوامون سر خونه رو چون باباش میگفت سخت نگیر و من گفتم قراره من تو اون خونه زندگی کنم چند سال و شب تا صبح . شاهتوت که سرکاره . بعدم دیگه اومدیم خونه مون . سر راهم آیس پک خوردیم .

دیشب احیا بیدار بودم . با اینکه مادرشوهر سحری داده بود میلی نداشتم و سحری نخوردم . کلی سر قرآن سر گرفتن گریه کردم و بعدشم تا اونجایی که میشد همه رو دعا کردم . همه رو از یادم گذروندم و یه جاهایی هم دیگه بلند بلند دعا میکردم . آخرم گفتم همه خواننده های وبلاگم . هر کی بهم گفته التماس دعا هر کی نگفته . هر کی کامنت میزاره یا نمیزاره همه و همه دعاهاشون برآورده بشه . دیگه اینقدر دعا کردم که کسی یادم نمیومد . 

ان شاءلله که دعاهام قبول بشه و همه تون به هر چی میخواین برسید . الهی آمین . 

اینم این چند وقت . اینم بلاگ اسکای . 

التماس دعای فراوون برای بابا و مامانم و خودم و شاهتوت .