زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

خدا جای حق نشسته یا " تمشک بانو نق میزند"

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیلی خصوصی !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عکس شهریور 94 سفر به شمال !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من برگشتم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پل عابر پیاده !

صدای رفت و آمد ماشین ها و نور چراغاشون توی شب ... بادی که به صورتم میخورد ! همه و همه برام حس خوبی داشت . جدا از غمی که نشسته بود توی دلم ولی اونجا بالای پل عابر پیاده داشتم از دیدن منظره ی روبه روم لذت میبردم ! باد موهام رو به هم میریخت اما برام مهم نبود . شاید اگر چند ساعت قبل بود به باد هم بد و بیراه میگفتم که داره تیپم رو خراب میکنه ! اما الان تو این موقعیت با این حال انگار باد داشت منو به این دنیا بر میگردوند ! فکر و خیال دیوونه ام کرده بود ! اینقدر فکر کرده بودم که کم کم داشت سیم های مغزم قاطی پاطی میشد !

به آدم هایی که میومدن و از کنارم رد میشدن توجهی نداشتم . خورشید تازه غروب کرده بود و من هنوز برای برگشتن به خونه وقت داشتم !

سردم شده بود . یاد وقتی افتادم که سردم میشد و با اون بودم ! هر چی که روی لباسش پوشیده بود در میاورد و مینداخت روی شونه هام ! الان کجا بود ؟ کنار اون بود ؟! سویی شرتش روی شونه های اون بود !!! همین چند ساعت پیش بود که برای دیدنش ذوق زده بودم ! مثل همیشه استرس داشتم برای دیدنش . دیدن مردی که برای خودم میدونستمش ! دیدن مردی که تصمیم برای سورپرایز کردنش گرفته بودم ! من میخواستم اون رو سورپرایز کنم و اون منو سورپرایز کرد !!!

وقتی بوی نم پیچید توی هوا و قطرات بارون خورد به صورتم ابر چشمان منم شروع به باریدن کرد . انگار اشکام از هم سبقت میگرفتن برای ریختن روی گونه هام ! دلم میخواست هق هق کنم . داد بزنم . گریه کنم ... ولی صدام در نمیومد . هنوز توی شوک بودم ! بوی نمی که بلند شده بود رو با تمام وجود توی ریه هام کشیدم . عاشق این بو بودم . عاشق قدم زدن با اون زیر بارون ! که من بلند بلند حرف بزنم و اون نگاهم کنه و بخنده . به رویاهای بچگانم ! به فکرام ! اون مثل یه مرد رفتار کنه و من مثل دخترای دبیرستانی . بعدم بهم تشر بزنه که بسه . بیا برگردیم توی ماشین. سرما میخوریم !!!

با صدای بوق ممتد یه ماشین مزاحم از خاطراتم به بیرون پرتاب شدم !!! هر چیزی توی این شهر برای من خاطره ی اون رو زنده میکنه !!! چطوری میتونم ازین به بعد توی این شهر زندگی کنم !!!

یاد صبح افتادم . تازه از حموم اومده بودم و بهم زنگ زد .

-بــــلــــه عزیییییزم !

-سلام خانومی خوبی ؟

-ممنونم آقا جان . شما چطوری ؟

-خوبم . چه خبر؟

-سلامتی خبرا پیش شماست . امروز چیکاره ایم ؟

-چیکاره ایم ؟ آهان راستی اینو میخواستم بهت بگم . امروز مجبورم تا عصری شرکت بمونم . بعدشم که میرم خونه و با مامانینا برنامه داریم . شرمنده ام که امروز نمیتونم ببینمت . آخه شرکت یه قرار کاری دارم .

-ئــــــه؟ امروز پنج شنبه هستا !!! از کی تا حالا شرکتتون پنج شنبه ها هم بازه ؟!!

-خوب گلم چیکار کنم ؟ حمید برامون جلسه گذاشته . خودمم زیاد راضی نیستم اما چاره ای ندارم . خوب من برم که کار دارم . فعلا !

-خدافسییی . مواظب خودت باش آقا !

بعدش من به فکر سورپرایزم افتادم ... حاضر میشم و میرم دمه شرکتشون . میشینم روی ایستگاه اتوبوس روبه روی شرکتشون و وقتی که کارش تموم شد و اومد بیرون از شرکت، میپرم جلوش و سورپرایزش میکنم . الان یک هفته س که هی نمیشه همدیگه رو ببینیم . آخه اینطوری که نمیشه . آره همینکارو میکنم !

موهامو خشک میکردم و به این فکر میکردم که دسته گل بخرم یا یه هدیه کوچیک . یا شایدم ازون شکلاتایی که دوست داره میخرم . که وقتی سوار ماشینش میشیم بخوریم !

به کیسه ای که دستم بود نگاه کردم ... یه کیسه ی رنگارنگ خوشگل . که توش شکلاتای دایموند بود . چرا اینا هنوز توی دستمه ؟؟

بعد از سشوار کم کم حاضر شدم و بعد از ناهار از خونه زدم بیرون . باآژانس اول رفتم شکلات خریدم و بعدم رسیدم در شرکتشون ! دقیقا اونطرف خیابون روی نیمکت های ایستگاه اتوبوس نشستم . تا ساعت چهار یک ساعت و نیم وقت بود . شاید زودترم میومد . چشمام به در شرکتشون بود !  یک بار باش اومده بودم شرکت  و من رو به همکاراش خانومم معرفی کرده بود ! . یه شرکت خلوت و خصوصی که با دوستاش زده بودن !

همینطوری زل زده بودم به شرکتشون و توی خاطراتمون فرو رفته بودم که در شرکت باز شد و احسان دست در دست یه دختر از شرکت اومد بیرون . چهره ی دختر رو ندیدم ولی دیدم که عاشقانه بازوی احسان رو گرفته بود و با هم به سمت ماشین احسان حرکت میکردند !

از نیمکت بلند شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ودویدم سمتشون و درست پشت سرشون راه افتادم . صدای خنده ی دختر و لباساش خیلی برام آشنا بود . شاید همون لحظه ی اول که دیدم شناختمش اما نخواستم باور کنم ! اون منیژه بود که چسبیده بود به احسان . و این همون احسانی بود که من رو خانومم صدا میزد حالا منیژه رو بقل کرده بود و با هم میخندیدند !!! تمام صداهای اطرافم از بین رفتند . فقط سکوت بود و صدای خنده های منیژه ...

دویدم به سمتشون و بازوی منیژه رو کشیدم و به طرف خودم برگردوندم . با اخم چشماش رو دوخت توی چشمام ! احسان هم به سرعت برگشت ... توی چشمای احسان نگاه نمیکردم ... نگاهم توی چشمای منیژه بود که با تعجب داشت منو نگاه میکرد! . چرا منیژه ؟ شاید اگر هر کس دیگه رو جای منیژه میدیدم اینقدر نمیشکستم . اینقدر تو خودم فرو نمیرفتم !

برگشتم و دویدم . صدای منیژه رو میشنیدم که اسمم رو صدا میکرد ! نمیدونم به کجا فقط میدویدم . میخواستم دور بشم ... میخواستم فرار کنم !

و من الان بعد از بیشتر از یک ساعت دویدن و راه رفتن حالا بالای پل عابر پیاده داشتم به زمین نگاه میکردم . به زمین با این همه نامرد! این همه خیانت و نامردی ! آیا توی این دنیا واقعا معرفت هم وجود داره ؟!

تصمیمم رو گرفته بودم ... اگر خیانت احسان رو میتونستم تحمل کنم اما خیانت منیژه برام غیر قابل تحمل بود ... یه اسمس به بابا میدم و بعد تصمیمم رو عملی میکنم . من دیگه نمیتونم زندگی کنم .. توی این دنیا با این مردم ... نمیتونم !!! هرگز !

گوشیم رو از توی کیفم دراوردم ... کلی میسکال و اسمس داشتم . مطمئنم از خودش بود . از خودشون ! اصلا نمیخواستم اسمس هاش رو باز کنم ! چه اهمیتی داشت چی نوشته اند برام وقتی من همه چیز رو با چشمای خودم دیدم !!!

همون لحظه بازگوشیم لرزید و اسمش روی گوشیم نقش بست .  

Incoming call from abji manizhe

آره خواهرم بود ... منیژه...

 


اینی که نوشتم یه داستان بود . از خودم . همین الان یهویی . الکی . دارم تمرین نویسندگی میکنم . خوشحال میشم نظراتتون رو بدون هیچگونه رودروایسی و ملاحظه  بدونم . اصلا بگید خیلی چرت بود . من فقط میخوام نظرتون رو بدونم !

دوران دپریشن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزانه نویسی + کمی غیبت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.