زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

یازده تیر هزارو سیصدو نود و چهار

سلام . خوب بالاخره قفل این وبلاگم شکست . یا بهتر شکوندم . اگر بخوام از همه جا بگم چقدر طول خواهد کشید . بریم ببینیم که چی میشه ! 

خوب باید از خیلی قبل تعریف کنم . امروز دیگه نوزدهم هست ! 

باید از روز قبل از تولدم بگم که یادم نیست چه کردم ! فکر کنم دهم تیر که میشد چهارشنبه خونه مامانم بودم . مثلا کمک کنم بهش برای مهمونی 5 شنبه اش . 

خوب احتمالا سحری خوردم و خوابیدم . 

روز 5 شنبه که مهمونی بود صبحش به شاهتوت زنگیدم که بهش بگم که شیرینی بخره برای مهمونی . خوب تولدم بود دیگه ! تا زنگ زدم . به جای تبریک و فلان و اینا چون صدام رفت یهو داد زد سرم برای چی زنگ میزنی این همه ! سرکارم دیگه . چه غلطی دارم میکنم . خیلی شاکی و با عصبانیت . منم داد زدم سرش که چرا اینطوری حرف میزنی و من که تازه زنگ زدم و یادم نیست دقیقا چی گفتم فقط قطع کردم و بهش اس دادم خواستی بیای خونه مامانم اینا اس بده که بهت بگم چه شیرینی ای بخری . بعدم رفتیم بیرون و طبق معمول که مامانم همیشه طرف شاهتوت رو میگیره گفت چی شد ؟ گفتم زنگیدم شاهتوت با عصبانیت میگه چرا اینقدر زنگ میزنی من هنوز اولین باره امروز بهش زنگ زدم ( دیروزش که بهش زنگ زده بودم ساعت 4 عصر گفت چه عجب یه حالی از ما گرفتی و اینا . منم گفتم خوب زودتر زنگ بزنم ) که مامان گفت خوب شاید اعصابش از چیزی خورد بوده . منو میگی یهو قاطی کردم . گفتم غلط کرده اعصابش خورد بوده سر من خالی کرده . مگه من چی گفتم و با گریه و داد میگفتم . که چرا طرف اونو میگیری و اعصاب منو خورد کرده روز تولدم و فلان خورده که اعصاب نداره . خونه نخره . به من چه و ازین حرفا . که مامانمم گفت من الان بگم فلان خورده و اینا چه فایده ای داره . خلاصه گریه کردم و یکم خالی شدم و بلند شدیم با مامان کار کردن برای مهمونی خانومانه . نزدیک ساعت 3 پاشدم حاضر شدن که شاهتوت اس داده بود به مامان چه شیرینی ای بگیرم که گفتم بگو یه مدل بگیره که دیگه کسی نخواد مثلا چند تا شیرینی بخوره . خوب کم نبودیم فکر کنم سی نفر بودیم . دیگه شد سی تا نون خامه ای ! بعدم که مامان بهش گفت اگر میتونه نون هم بخره . هنوزم مامان باش نرم بود . 

بعدش دیگه من رفتم حاضر شدم و شاهتوت که اومد اصلاااااا بیرون نیومدم . مهمونا کم کم اومدن . منم یه شلوارک پوشیده بودم و تاپ . نشستیم و خندیدیم و شاهتوتم رفته بود کرج . 

مهمونا هم کم کم میومدند . دو تا نینی خوشگل هم توی مهمونا بود که کلییییی لذت بردیم از بازی کردن باهاشون و خلاصه خیلی خوب بود مهمونی . بعدم افطار کردیم .

افطاری دلمه برگ مو و کلم بود و کشک و بادمجون . نون و پنیر و هندونه و شیر برنج و سبزی خوردن و گردو و خرما و نون محلی و چایی و زولبیا بامیه و گوشفیل و اینا 

قبل افطاری چند تا دعا خوندیم . چون تولد امام حسن هم بود . مخصوصا دعای توسل . بعدم سر افطار من سو استفاده کردم و چند تا صلوات گفتم بفرستند . برای ازدواج موفق خواهرم و خونه خریدن اونایی که خونه میخوان و آمرزش اموات صاحبخونه ( اموات مامان و بابام )  خلاصه کلیییی سو استفاده کردم و دیگه افطار رو تا سر حد مرگ خوردم !

آخه وقتی سر سفره چند جور خوراکی باشه من نمیتونم خودم رو کنترل کنم ! مخصوصا کشک و بادمجون و زولبیا بامیه و هندونه و نون و پنیر و سبزی که اصلا ما میگیم وقتی سر سفره باشه باید بخوری وگرنه سرت هوو میاد  بعدم جمع کردیم و همگی کمک کردند و من واقعا داشتم میترکیدم . ظرفا شسته شد  و چایی و شیرینی آوردیم . 

یه سری از مهمونا رفتند و یه سریشون موندند . مثلا زنداییم و عروسش و نینی شون موندن که دایی اینا بیان خونه مون . منم کلی با نینی که تازه یخش آب شده بود بازی کردم . وای که چقدرررر حس خوبی بود . وقتی که لجبازی میکرد . یک سالشه و مثل فرفره میدوهه . ماشاءلله . بعد ازش میخواستم مثلا چشمک بزنه نمیزد اما مثلا میگفتم بیا بشین توی این سبد که تکونت بدم میومد . یعنی لجبازی بود برای خودش که البته به مامانش رفته ! 

بعد فکر کنم به شاهتوت اس دادم که گفت امشب نمیاد تهران . منم بش اس دادم طلافی میکنم کارت رو . آخه قرار بود پسرعموی شاهتوت که از شمال مونده بود با برادرش بمونند خونه مادرشوهرم اینا و مادرشوهرم و پدرشوهر و دخترشون برن شمال . من فکر کردم شاهتوت پیش اون دوتا پسر مجرده به خاطر همین ترسیدم . گفتم شیطونی نکنند . بعد دیگه ساعت یازده به بعد بود به برادر شاهتوت اس دادم که شاهتوت اونجاست که گفت من شمالم ! گفتم پس کی خونه شماست گفت مامان و خواهرم . دیگه به پیازچه اس دادم که گفت داداش اومد تهران که ! گفتم هنوز نرسیده آخه . گفت الان زنگ زدم گفت خونه ام ! 

دیگه منم خیلی عصبانی شدم چند تا اس خوشگل دادم به شاهتوت و از خجالتش درومدم که یهو زنگ خونه رو زدن . شاهتوت بود . دنیا رو به من دادند . به خواهرشوهر اس دادم و گفتم شاهتوت اومد تهران که گفت مشخص بود تو ماشینه و داره رانندگی میکنه دیگه من هیچی ازش نپرسیدم . تشکر کردم و شاهتوت اومد . دنیا رو به من دادند و یکمم خجالت کشیدم . دیگه با نی نی رفتیم دم در استقبال شاهتوت و خیلی هم جوری نبودیم که فکر کنند ما قهریم . بازم نی نی بازی کردیم تا وقتی که داییم یعنی بابا بزرگ نی نی اومد . دیگه اصلا نی نی طرف من و مامانش و باباش و هیشکی نمیرفت . فقط بابا بزرگ . حتی وقتی باباش اومد تا یه ربع داشت با من بازی میکرد و به باباش محل نمیداد اما وقتی بابابزرگش اومد دیگه رفت کلا . یه دیقه هم نیومد پیش من . آخه بیشتر پیش داییم اینا هست . به خاطر همون . 

من با گوشیه قدیمیم آهنگ میزاشتم میدادم دستش. بر میداشت میبرد بدو بدو اونطرف . هر کی بهش میگفت گوشی رو بده بهم بهش میداد الا به من که صاحب گوشی بودم . البته به بقیه هم که میداد زودی میگرفت اما به من نمیداد  . میدونست گوشی برایه منه بهم نمیداد . واقعا لذت بردم از بازی با نینی و بهترین شبی بود که داشتم توی شاید این یک سال ! 

بعدم دیگه خوابیدیم و تمام . 

کادوی مامانمم نقدی بود .  50 تومن ! 

فرداش . یادم نیست چیکار کردیم . فکر کنم خونه مامانم بودیم . نمیدونم ! 

اره . شاهتوت سر کار بود اون روز هم و من خونه مامانم اینا بودم . اهان کم کم داره یادم میاد . یادمه روز جمعه یه سردرد عجیبیییی گرفتم . یعنی تا روی چشمام هم درد میکرد و خیلی بد بود اصلا . دیگه سعی کردم یکم بخوابم که نمیشد اما یکم که خوابم برد حس کردم دردم خیلی بهتر شد . بعد دیگه داشت زنداییم میومد خونه مامانم منم رفتم تو اتاق گرفتم خوابیدم و خدایی خواب مثل آب روی آتیش بود و آرومم کردم . خیلییی آروم شدم . تقریبا 4 تا هفت عصر خوابیدم . مامان به شاهتوت گفته تمشک سرش درد میکنه . آخه شاهتوت میخواست بیاد دنبالم بریم خونه ببینیم . دیگه منم خوابیدم و به شاهتوت اس دادم که نمیتونم بیام بریم کرج خونه ببینیم . بعد که بیدار شدم خیلی بهتر بودم . یکم ماه عسل دیدیم و با دایی اینا حرف زدیم و بعدم یکم قرآن خوندم و شاهتوت اومد و افطار کردیم . 

بعد از افطار هم اومدیم کرج خونه مادر شوهرم چون تنها بودن شب و پدرشوهر اینا نبودن . شب اونجا موندیم و من با مادرشوهر سحری خوردم و صبح اومدیم خونه مون . شاهتوت مرخصی گرفته بود برای شنبه چون 5 شنبه و جمعه سرکار بود . شنبه قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! منم فکر کنم یکم باش قهر بودم یادم نیست زیاد ! 

مثلا قرار بود از صبح بره دنبال خونه که نرفت ! خسته نباشه ! عصری مامانم اینا اومدن کرج و رفتیم چند تا خونه دیدیم که اصصصصلا به درد نمیخورد و آشپزخونه هاشون خیلی کوچیک بود اما شاهتوت میگفت خوبه !!! دیگه وقتی رسیدیم خونه مون اذان رو گفته بودند . فوری آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کردم و مامان هندونه برید و میز افطار رو چیدیم و افطار کردیم . بعدش شاهتوت گفت باید برم خونه مامانم اینا چون تنهان . گفت تو هم بیا که دیدم حوصله ندارم برم اونجا چون انگار رودروایسی دارم و روم نمیشه زیاد بخورم . سختم بود . منم با مامانم اینا اومدم تهران و شاهتوت رفت خونه مامانش . 

همون شب شاهتوت شروع کرد اس دادن که چرا خونه رو نپسندیدید و من دیگه خونه نمیخرم و مامانت الکی ایراد میگیره از خونه و فلان و بیسال و کلی اعصاب منو خورد کرد . منم گفتم خودم میرم دنبال خونه و شاهتوتم یه ذره چرت و پرت گفت و خوابید . 

فرداش یعنی یک شنبه یا شایدم دوشنبه ! ... خونه مامانم بودم . فکر کنم بازم شاهتوت شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن ! برای افطار با مامانم سالاد الویه درست کردیم اگر اشتباه نکنم و افطار شاهتوت اومد و باش سرسنگین بودم ! شبم جلوی تی وی قرآن سرگرفتم و جوشن کبیر خوندم . یادمه اون شبم شاهتوت نبود خونه ! نمیدونم چرا . شاید اومده بود پیش مامانش اینا چون تنها بودن! یادم نیست اصلا ! 

دوشنبه هم ایضا یادم نیست چی شد اصلا ! فقط یادمه که به شاهتوت گفتیم برای فرداش مرخصی بگیره چون میخواستیم بابا رو ببریم آنژیوگرافی شبم زود خوابیدیم و تا سحر بیدار نموندم . با اینکه به آزاده گفتی مرخصی بگیره گفت نه و به من کاری ندارین . صبح بیدار شدیم و چون میدونستیم ممکنه بابا بازی در بیاره و دیر بیدار شه بهش گفته بودیم که زودتره ساعت عملت . دیگه تا 6ونیم راه افتادیم و بماند که چند بار بابا رو صدا کردیم که بیدار شده بریم برای آنژیو گرافی ! رفتیم اونجا و با اینکه سر موقع رسیدیم اما فکر کنم پرسنل بیمارستان دیرتر اومدن . جمعیت زیادی هم بودن اونجا و هی مردم وایساده بودن جلوی گیشه که مثلا زودتر وقت بگیرن و مامانمم بهشون گفته بود من وقت گرفتم و همه میگفتن مام وقت گرفتیم . ولی نشون به اون نشون که وقتی پرستارا اومدن اول مامان من که نفر ششم توی صف بود رو صدا کردن و بابا رفت برای اکو و اینجور مسائل. بنده خدا ترسیده بود . دیگه کاراشو انجام دادن و دکتر اومد و رفت اتاق عمل آنژیو . شاهتوت هم بود پیشمون ( مرخصی ساعتی داشت ) ولی یه کاری پیش اومد و رفت کارشو انجام بده و بیاد . بعد از نیم ساعت اومدن صدا کردن که با آنژیو مشکل حل نشده و باید بالن بزنن و فنر بندازن ! پول دارین که مامان گفت داریم . بعدش به بقیه مریضا گفتند که برن پول بریزن و کارشون شاید طول بکشه تا هشت شب و همکاری کنند . ( دکتر ما خصوصی بود به خاطر همین کارمون زودتر انجام شد اما بقیه دولتی بودن به خاطر همین باید صبر میکردن ) بعد از حدود شاید یک ساعت صدامون کردن که کار بابا تموم شده . خیلی لحظات بدی بود با اینکه میدونستم کار سختی نیست این عمل اما خوب استرس داشتم و دعا میخوندم . تا اینکه شاهتوت اومد و مدارک بابا رو دادیم ببره پول واریز کنه و کاراشو بکنه چون یکم فاصله داشت تا قسمت آنژیو و ما هم روزه بودیم به مامان گفتم بزار شاهتوت بیاد بره کاراشو بکنه . دستش درد نکنه کاراشو هم کرد ! 

بعدم دکتر بابا اومد که توصیه هاشو کرد و رفت . دستش درد نکنه خیلی دکتر خوبیه ان شاءلله هر چی از خدا میخواد بهش بده . بعدم گفت بابا باید یه شب بخوابه . مامان رفت بابا رو دید و گفتند همراه نمیخواد . مام وسایل بابا رو بهش دادیم و براش آبمیوه گرفتیم و رفتیم با مامان تره بار ( شاهتوتم رفت سرکار ) بعدم مامان یکم میوه خرید و رفتیم خونه . خیلی تشنه ام بود . یک ساعت خوابیدم و باز مامان میخواست بره پیش بابا اما من نا نداشتم برم . مامان دیگه پا شد فلاکس چایی برداشت و یکم خرت و پرت و رفت پیش بابا و دیدش و اومد خونه . 

همون موقع باز شاهتوت شروع کرد اس دادن که من دارم میرم خونه ببینم ( دیشبش حالا یا پریشبش گفته بود خونه نمیخرم! )  شبم بر میگردم . بعدم باز شروع کرد اس دادن و اعصاب منو خورد کردن و زد به صحرای کربلا که تو چرا فلان نمیکنی و اینا ... میگفت چرا نمیای به من بگی بوق بزنیم  گفتم من دو بار بهت گفته بودم دیگه . میگفت نه تو باید بیای بگی و من دیگه هیچوقت ازت بوق نمیخوام . گفتم مگه تو بوق خواستیو من گفتم نه ؟ بعدم باز شروع کرد اصلا خونه نمیخرم . شما بهانه میارید و منم گفتم باباجان من قراره صبح تا شب توی خونه باشم . توکه همه ش بیرونی . اما خوب نرود میخ آهنی در سنگ . آخرم گفت من میرم همون خونه رو میگیرم و منم گفتم اونو بگیری من نمیام توش . بعد گفت اگر لجبازی کنی پولم رو میدم بابام تو شمال خونه بسازه . منم گفتم منم طلاهامو ماشین و میفروشم با پول پیش خونه میدم دست بابام . بخوای لجبازی کنی منم تا آخرش هستم حتی اگر آخرش طلاق باشه و دیگه اعصاب ندارم و اونم جواب میداد بیشور ! اون شبم خونه داییش دعوت بودیم افطار که وقتی گفتم بهش بریم و شب برگردیم گفت نمیام . خسته ام. اما وقتی دید من خونه مامانمم پا شد رفت ! بعدم گفت شب نمیام و یکم دعوا کردیم اسمسی و دیگه من بهش اس ندادم . اعصاب نداشتم . سر افطار به پیازچه اس دادم که شاهتوت پیش شماست گفت آره اومده اینجاست ! بعد گفت چرا نیومدی گفتم شاهتوت منو نیاورد و اینا . دیگه دم افطار اشکام میریخت . به مامانممم گفته بودم قضیه رو ! و دیگه نتونستم تحمل کنم چون بدون من رفته بود مهمونی . خیلی ناراحت بودم و متاسفانه نفرین بود که رو زبونم بود ! متاسفانه پر شدم از حس های بد و انرژی های منفی تا یکی یه چیزی بهم میگه فوری میگم ان شاءلله خدا براتون همونو پیش بیاره . میگم متاسفانه . دست خودم نبود اصلا . هی نفرین میکردم و هی گریه کردم و اصلا افطاری نخوردم و اومدم بخوابم که مامان دعوام کرد که اون رفته مهمونی تو داری گریه میکنی و من به حسابش میرسم و غصه نخور و اینا . بعدم پسر همسایه مون چند تا شال و ساپورت آورده بود که من از لج شاهتوت یه شال و ساپورت خریدم و حس کردم حالم بهتر شد ! جدی میگم ! 

شاهتوت بازم گفته بود که به صاحبخونه گفته که ما همیجا میمونیم ( زر میزنه . اصلا نمیگه . فقط میخواد منو عصبانی کنه . منم تو فکرش بودم که برم با پولام طلا بخرم ) بعدم به شاهتوت اس دادم کارت رو طلافی میکنم و اینا . که شاهتوت تیر خلاص رو زد . اس داد من فردا با داییم میرم شمال . منو میگی . دیگه قاطی کردم و اس دادم که بری دیگه هیچوقت نمیبخشمت . بابای من رو تخت بیمارستانه تو رفتی مهمونی و بعدم میخوای بری شمال . ته معرفتت همینه ؟! 

جواب نداد اما به آزاده گفته بود میاد صبح تهران . 

آزاده بیخیال هم با دوستاش رفته بود بیرون اون شب . اصلا این دختر یکم منطق و احساسات نداره . من و مامان ناراحت بودیم اون میره بیرون گردش !!!

شب احیا بود . دیدم بیدار بمونم فقط نفرین میکنم . گرفتم خوابیدم . مامانمم خوابید ! 

صبحش مامان و آزاده و شاهتوت که اومده بود تهران رفتند بابارو مرخص کردند . بابا اومد و همه ش خوابش میبرد . نمیدونم چرا ! انگار بی حسی تو تنش بود . نشسته خوابش میبرد و هر چی صداش میکردیم برو رو تخت بخواب انگار گارد گرفته بود . نمیرفت . باز ناهارم خورد بازم نشسته خوابید ! یه سری قرص هم داره که باید به موقع بخوره که بازم سرخ وردنش یکم بازی در میاره . کلا یه بار باید غصه بخوریم که بابا حالش خوب بشه یکمم غصه بخوریم داروهاش رو بخوره و لج نکنه بره بیرون و ازینجور چیزا ! خدا به ما صبر بده ! 

بعدم دیگه رفت تو پارکینگ و حیاط یکم راه بره که شاهتوت شروع کرد حرف زدن که مامانمم براش قاطی کرد که اخلاقت بده و چرا اینطوری هستی و خونه چرت و پرت میخوای بخری و اینا چه وضعشه . باید یه چیزی بخری که توش راحت باشی و چارسال دیگه موقع فروشش راحت باشی و شاهتوت میگفت نه من فقط باید به پولی که دارم خونه بخرم . مامانمم میگفت من خونه برام آشپزخونه ش مهمه و تو باید خونه ای بگیری که آشپزخونه ش بزرگ باش . پولم بخوای ما کمکت میکنیم و من اصلا طلا میفروشم اما خونه به درد بخور باید بخری نه خونه الکی ! 

دیگه شاهتوت رفت کرج و گفت میخواد مشتری بیاد خونه ببینه اما ترسیده بود که بابا هم بیاد بالا و یه چیزی بهش بگه ! آخه مامانم هیچوقت با شاهتوت بحث نمیکرد اما وقتی دید اینطوریه و من خیلی اذیت میشم باش صحبت کرد . بعدم مامان بهش گفت شب قبل افطار میایا . گفت نه من نمیام امشب . مامانم هیچی نگفت و شاهتوت رفت . 

شب شاهتوت بعد از افطار اومد و بابامم دیگه با زور و قربون صدقه بردمش رو تخت خوابوندمش ... مامانمم چیزی بهش میگفت فوری گارد میگرفت که چرا میگی !!! 

حالا مامانم خیلی دلسوزانه باش حرف میزدا . این گارده نمیدونم برای چیه . از بس که لجبازی داریم ما خانوادگی !


عصری بابای شاهتوت زنگید و یکم حال بابام رو پرسید . مامانشم شب زنگید و گفت شاهتوت رو میفرستم بیاد و میخواست بمونه چون ما تنها بودیم ( دوباره پدرشوهر رفته بود شمال ) منم گفتم بمونه اونجا من مشکلی ندارم و ناراحت نمیشما . گفت نه میفرسمتش و مام زندایی شاهتوت پیشمونه 

شاهتوتم اس داد که فردا باید بیای بریم کرج دنبال خونه . گفتم اوکی . 

شاهتوت اومد و عموم هم اومد دیدن بابا که دیگه منو شاهتوت با هم خوب شدیم اونجا . جلوی زنعمو اینا . بابا هم که خواب بود همه ش . شبم سحری خوردیم و خوابیدیم . 

5شنبه صبح هم بیدار شدیم اومدیم خونه مون و شاهتوت رفت یکی دو تا واحد دید و منم اومدم خونه دوش گرفتم که شاهتوت زنگید بیا بریم یه واحد ببینیم خوبه . رفتیم دیدیم و بد نبود فقط آشپزخونه ش کوچیک بود که قرار شد اپنش رو خراب کنیم و با کابینت اپن بزنیم و یکم بیاریم جلوتر که بزرگتر بشه . دیگه سپردم دست خدا که خونه خوب بزاره سر راهمون . واقعا دیگه حوصله قهر و دعوا با شاهتوت رو ندارم ! 

بعدم اومدیم خونه من خوابیدیم و عصری بازم رفتیم خونه دیدیم و رفتیم خونه مادرشوهر . مادرشوهر سبزی خوردن گرفته بود که من پاک کردم و نشستیم و افطاری خوردیم و پدرشوهراینا از شمال اومدن و مشخص بود شاهتوت به باباش گفته قضیه دعوامون سر خونه رو چون باباش میگفت سخت نگیر و من گفتم قراره من تو اون خونه زندگی کنم چند سال و شب تا صبح . شاهتوت که سرکاره . بعدم دیگه اومدیم خونه مون . سر راهم آیس پک خوردیم .

دیشب احیا بیدار بودم . با اینکه مادرشوهر سحری داده بود میلی نداشتم و سحری نخوردم . کلی سر قرآن سر گرفتن گریه کردم و بعدشم تا اونجایی که میشد همه رو دعا کردم . همه رو از یادم گذروندم و یه جاهایی هم دیگه بلند بلند دعا میکردم . آخرم گفتم همه خواننده های وبلاگم . هر کی بهم گفته التماس دعا هر کی نگفته . هر کی کامنت میزاره یا نمیزاره همه و همه دعاهاشون برآورده بشه . دیگه اینقدر دعا کردم که کسی یادم نمیومد . 

ان شاءلله که دعاهام قبول بشه و همه تون به هر چی میخواین برسید . الهی آمین . 

اینم این چند وقت . اینم بلاگ اسکای . 

التماس دعای فراوون برای بابا و مامانم و خودم و شاهتوت . 



نظرات 10 + ارسال نظر
مهتاب چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 18:08 http://raspinalady2.persianblog.ir

سلام دوستم خوبی ؟طاعات و عباداتت قبول
امیدوارم حال بابات روز به روز بهتر و بهتر تر بشه
ینی خدا نکنه این مردا بخوان کاری انجام بدن آدمو جون به سر میکنن بسپار به خدا جوش نزن تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته
ان شا الله که یه خونه خوب و مناسب و باب میلت پیدا کنید
منم شب احیایی برات دعا کردم
راستی منزل نو مبارک اینم هدیه ش

سلام عزییییزم . طاعات شما هم قبول باشه . ممنونم گلم . ان شاءلله خدا به مادر و پدرت سلامتی بده همیشه .
واقعا از دست این مردا ..
الهی آمین . ان شاءلله که شما هم یه ماشین خیلی خوشگل و خوب بخرین عزیزم .
ممنونم عزیزم

سحری دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 12:45

سلام تمشک جونم خوبی؟ماهم ماه پیش خونه خریدیم تو فردیس خیلی حس خوبیه ایشالا شماهم زودتر خونتونو پیدا میکینید عزیزم

وای سحری چرا اینقدر کم پیدایی ؟ مبارکتون باشه . ما هم تقریبا داریم تو فردیس خونه میخریم . فقط همین پایین ماییناش . سحری بیشتر بیا دیگه

بهسا دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 07:52

امیدوارم یه خونه عالی و شیک پیدا کنی عزیزم
تمشک جان برای مامانم که قلبش رو عمل کرده دعا کن

امیدوارم زود زودی حال مامانت خوب بشه عزیزم . دعای مخصوص میکنم .

دینا یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 16:39

ان شاءالله این خونه پر از حس های قشنگ و خوب باشه و اونقدر ازش انرژی مثبت بگیری که بشه بهترین خونه عمرت
راستی من برا پست های قبلی کامنت داده بودم اما ظاهرا نرسیده

الهی آمین . ممنونم . ان شاءلله شما هم تو خونه خودتون انرژی مثبت بگیری خانومی .
پستای قبلیه اون یکی وبلاگ ؟ میرم تاییدش میکنم عزیزم . هنوز نرسیدم جواب بدم . شرمنده

اسکارلت یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 12:08

سلام بانو. خونه نو مبارک امیدوارم برات بهترینها پیش بیاد

سلام عزیزم ممنونم . ان شاءلله برای شما هم بهترین ها پیش بیاد .

Eli شنبه 20 تیر 1394 ساعت 21:36

سلام تمشکی خونه ی نو مبارک، تمشک جون امیدوارم هم این خونت پر از پست های شاد و پر انرژی باشه هم خونه ی خودت پر عشق و شادی باشه عزیزم:-* عااااااااشقتم:-*

سلام عزیییییزم ممنونم . ان شاءلله . ان شاءلله همینجا کلی خبرای خوب از شما بشنوم گلم

نسیم شنبه 20 تیر 1394 ساعت 14:19 http://nasimmaman.blogsky.com

عزیزم خونه خریدن قسمته...ایشالا یه خونه خوب که به دلته میخرین
عباداتت قبول باشه
امان از مردای بچه و لجباز

درست میگی . منم همین نظر رو دارم . به نظرم این خونه ست که صاحبش رو پیدا میکنه یا اینکه همین که میگی . قسمت ادم معلوم میکنه چی رو بخره یا نه !
مرسی عزیزم . عبادات شما هم قبول .
امان از دست مردای لجباز و بچه !

سهیلا شنبه 20 تیر 1394 ساعت 12:52

سلاااام تمشک جونی. عزیزم منم این روزارو پشت سر گذاشتم, ما هم سالای اول زندگی مون خونه خریدیم, منم هنوز نمیدونستم چه طوری حرفمو یه شوهرم بقبولونم,همش سر خونه دعوا میکردیم, آخرهم خونه ای خریدیم که خیلییییی باب میل من نبود, اما الان بعد 4 سال یاد گرفتم با دعوا کارا بدتر میشه, سعی کن با مهربونی و منطق ازش بخوای چیزی رو بخره که تو دوست داری, طول میکشه اما جواب میده, مطمئن باش

سلام عزیزم . ای جانم . پس من رو درک میکنی . مام همه ش دعوا میکنیم . فقط یه خوبی ای که داره من مامانو بابامم کشیدم وسط و اونام در جریانند . وگرنه خیلی بیشتر اذیت میشدم .
راست میگی . با دعوا کارا بدتر میشه . منم هنوز کاملا لم شاهتوت دستم نیومده . به نظر من هر کس یه لمی داره که باید به دست آورد اون لم رو

تبسم شنبه 20 تیر 1394 ساعت 11:20 http://eshghooneh.blogfa.com

به سلامتی
مبارکه

متنت رو نصفه خوندم
دم شاهتوت گرم که اومد منم بودم خجالت میکشیدم

مرسی عزیزم . بقیه ش رو میخوندی به شاهتوت فحش میدادی

مرمره جمعه 19 تیر 1394 ساعت 16:19

ای جان تمشک جونم چقدر اذیت شدی نمیدونم منطق مردا چیه که انقد کارای عجیب میکنن
خدا رو شکر حال پدرت بهتره هیچی مهمتر از سلامتی نیست و امیدوارم سایه ی پدر و مادرمو حالا حالا ها بالای سرمون باشه و همیشه سالم و سلامت باشن
خونه رو با دقت بخرین و عجله نکنین انشالله یه خونه ی خوب نصیبتون میشه و این روزهای هم میگذره

عزییزم . واقعا بات موافقم که ان شاءلله سایه پدرو مادرمون سالهای سال بالاسرمون باشه . مهم ترین چیز سلامتی عزیزانمونه .
من دیگه خرید خونه رو سپردم به خدا چون شاهتوت خیلی داره اذیتم میکنه سر خونه خریدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.