زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

زندگی زیبای تمشک بانو و جناب شاهتوت

♥♥♥ در جهانم همه چیز نیکوست ♥♥♥

فرصت

به ساعتم نگاه کردم . چرا اینقدر طول کشید ! استرس تمام وجودم رو گرفته بود . روی نیمکت آبی پشت در اتاق عمل نشسته بودم و منتظر بودم که جراح از اتاق بیاد بیرون و خبر سلامتی مادرم رو بده ! ولی نزدیک یک ساعت بود که هیچ خبری ازشون نبود ! دستی به موهام کشیدم ! از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم . گلوم خشک شده بود و میخواستم یه چیزی بخورم . توی سرم فکرای مختلف وول میخورد ! نمیخواستم به هیچی فکر کنم ولی هر لحظه یکی از دست گلام جلوی چشمم میومد . وارد حیاط بیمارستان شدم . نگاهم افتاد به خورشید که از پشت درختای بیمارستان رخ نمایی میکرد . کمی آنطرف تر بوفه ی حیاط بود . چشمم افتاد به دختر جوونی که از کنارم رد شد . چقدر چهره ش آشنا بود . شبیه میترا بود ! آه میترا !
یهو پرت شدم به پارسال ! به وقتی که به خاطر میترا با مامان دعوا کردم !
رفته بودم دوش بگیرم . میخواستم برای قرار با میترا آماده بشم . خودم میدونستم میترا دوسم نداره ولی فکر میکردم میتونم دلش رو به دست بیارم . میترا یه پسر فوق پولدار میخواست . توی فکرش این بود که بپره و بره آمریکا یا شایدم کانادا ! من براش کم بودم ولی خوشگلیش کورم کرده بود . پیچیده بودم به پاش که من میتونم هر کاری که بخواد بکنم . منی که اون موقع تازه ترم چهار  دانشگاه بودم ! دیگه کارم توی حمام تموم شده بود که صدای گوشیم رو شنیدم . اوف دوباره یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت ! مامان که صدای گوشیم رو شنید رفت و گوشی رو جواب داد ، رو این حساب که کسی کار واجبی نداشته باشه . زود حوله م رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون و دویدم که گوشی رو از مامان بگیرم ! ولی دیگه دیر شده بود . مامان گوشی رو جواب داده بود ...
-امین جان فکر کنم ئه ...........  با شما کار داره چون جواب منو نداد .
گوشیم رو با خشونت از دست مامان گرفتم و به صفحه ش نگاه کردم . میترا زنگ زده بود و وقتی صدای مامان رو شنیده بود قطع کرده بود ! با عصبانیت به مامان نگاه کردم و گفتم
- پس با شما کار داره که به گوشیه من زنگ زده ؟ مادر من میدونی پرایویسی یعنی چی ؟ میدونی لوازم شخصی چیه ؟ چرا شما باید تلفن من رو جواب بدی ؟ اه اه اه !
منتظر جواب مامان نشدم و رفتم توی اتاقم و درو محکم بستم . بعدم داد زدم که
-تو این خونه آدم نمیتونه با خیال راحت یه حموم هم بره ؟
مامان از پشت در اتاق گفت
-فدات شم مادر، گفتم شاید کسی کار مهمی داشته باشه بات . خوب معذرت میخوام . میخوای زنگ بزنم از کسی که بهت زنگ زده عذر خواهی کنم ؟!
-برو مادر من . دیگه کاری که نباید رو کردی ! کی با من کار مهم داره آخه !!! اصلا به شما چه ربطی داره کسی با من کار داره یا نداره ! ای وای از دست تو مادر ! اه
داشتم یه اسمس برای میترا مینوشتم که صدای اسمس گوشیم بلند شد . به سرعت پیام جدید رو باز کردم . میترا بود .
-امین خان نمیدونستم که چند تا چند دوست دختر داری . این یکی که انگار زن هم بود . با سن بالاها میپری . ما از اول هم به درد هم نمیخوردیم . بای فور اِوِر!
میدونستم میترا دنبال یه بهانه ست برای جدایی ! روزی صد بار بای فور اور میداد و من باید منت خانوم رو بکشم ! خودمم میدونستم مشکل از جای دیگه ست ولی ... ولی عصبانیتم رو سر مامانم خالی کردم . لباسامو پوشیدم و بدون خدافظی از خونه زدم بیرون . جواب هیچ کدوم از سوالای مامان رو ندادم !
سوار پراید هاچبک سفیدم شدم و گاز دادم . مخصوصا تیکاف کشیدم که مامان بدونه عصبانیم ! بالاخره باید از یکی انتقام غرور از دست رفته م رو میگرفتم !
هنوز از خونه دور نشده بودم که احسان بهم زنگ زد . احسان یکی از هم دانشگاهیام بود دوست صمیمی نبودیم ولی خیلی اکیپی میرفتیم بیرون .
-سلام آقا خوبی ؟
-سلام امین خان شما چطوری ؟
-قربونت احسان جون . چه خبر ؟
-خبر دارم برات داغ . یادته بهت گفته بودم میترا آدم حسابی نیست . دیشب بهم اس داده .میگه میخواد بام دوست بشه . من که پیچوندمش . عمرا با همچین دختری دوست نمیشم ولی خواستم تو اطرافیانت رو بشناسی . کلی بهم پیشنهاد اکازیون هم داده . گفته عاشق دل خسته امم هست ! منم بهش گفتم ....
کنار خیابون اصلی نگه داشتم .  دیگه صدای احسان رو نمیشنیدم . خودم میدونستم میترا دنبال پوله ! فقط و فقط پول و مقام ولی باورم نمیشد اینقدر وقیح باشه ! حتما امروزم میخواسته رودر رو باهام کات کنه !
-خلاصه داداش به خدا فقط بهت گفتم که بدونی چطور دختریه !
-مرسی داداش خیلی آقایی . باش کات کردم . می خواستم آدمش کنم ولی انگار آدم بشو نیست . دستت درد نکنه . منم باش کات کردم خیالت راحت .
بعدم برای اینکه نشون ندم که ناراحتم بهش گفتم
-من دیگه از این ماجرا کشیدم بیرون . اگر خوشت اومده و میخوای باش دوست بشی ، من مشکلی ندارما . باش دوست شو !
-هه هه . بچه شدی ؟ عمرا من باش دوست شم . تو دوست خوب منی . عمرا بهت خیانت کنم . باور کن همه اس هاشم نگه داشتم خواستی بیا بخون .
-نه داداش جدی میگم برام مهم نیست .
-قربونت . بعد از ظهر با اشکان و سامان قرار داریم بریم بیرون . خواستی بیا . میریم فرحزاد قلیون و چایی . یه اکیپ دخترای سال بالایی مهندسی صنایع هم هستند . اشکان مخشون رو زده بیان . خواستی بیا .
-نه داداش کار دارم امرزو . باشه یه وقت دیگه !
نمیدونم دیگه چطوری تلفن رو قطع کردم . مطمئنم که میترا کلی حرف پشت سرم زده بوده . من به خاطر میترا با مامانم دعوا کردم ! اونوقت اون نزاشت اول کات کنه بعد بره با یه نفر دیگه !!!
الان توی این روز ، چقدر پشیمون بودم از رفتارم ولی فایده ای نداشت. اون شب تا دیروقت بیرون بودم ! شبم که اومدم خونه جواب مامان رو ندادم حتی شام هم نخوردم ! مامان اومد پشت در اتاق و از ترسش حتی داخل هم نیومد . کلی عذر خواهی کرد ولی من سرش داد زدم که میخوام بخوابم . دلش رو شکوندم ... خشمی که از میترا توی دلم بود رو سر مامان خالی کرده بودم .
با صدای آمبولانس به خودم اومدم ... از خیر خوردن گذشتم . منی که اینطوری با مامانم رفتار میکنم لیاقت خوردن هیچی رو ندارم . دوباره برگشتم به سمت ورودی بیمارستان . از کنارم تختی که بیمار بی حالی روش خوابیده بود گذشت .
دوباره پشت در اتاق عمل نشستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و چشمام رو بستم .
کم کم صدای همهمه ازم دور شد و من پرت شدم به هفت سالگیم . توی حیاط مادربزرگ توی شهرستان بازی میکردیم که یهو حمید پسر خاله ام بهم برخورد و من با سر افتادم توی استخر کوچیک ... یادمه کلی آب رفت توی دهان و بینیم و دیگه هیچی نفهمیدم . فقط صدای یا ابالفضل گفتن و جیغ کشیدن مادرم رو میشنیدم . بعدم وقتی به هوش اومدم دیدم که بغل مادرم هستم که خیس از آبه . مادر به خاطر نجات دادنم خودشو انداخته بود توی استخر و منو نجات داده بود . جونم رو برای بار هزارم مدیونش شده بودم .
صدای گریه و شیون زن جوانی من رو به خودم آورد . زنی که بچه ای بقلش بود و به سمت اورژانس بیمارستان میبردش ... حتما برای بچه اش مشکلی پیش اومده ! وای که چقدر مادرها مهربونند . حتما اون بچه هم که هم سن من باشه کلی مادرش رو اذیت میکنه .
یاد زمانی افتادم که با مرسده قرار داشتم . توی سرم کلی فکر بود . قرار بود با احسان و دوست دخترش مهشید و مرسده که دوست مهشید بود چهارتایی بریم بیرون . و اگر من مخ مرسده رو میزدم خیلی خوب میشد . مرسده یکی از شاخای دانشگاه بود . میدونستم خیلی ها دنبالش هستند .
صدای مامان از توی حال میومد که سرفه میکرد . رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم . بطری آبم رو از یخچال برداشتم و لاجرعه بالا کشیدم . توی ذهنم این بود که کدوم پیراهن رو با کدوم شلوارم ست کنم که مامان گفت
-امین جان میشه یه لیوان آب با شربت سرفه توی یخچال رو به من بدی مادر .
با بی میلی یک لیوان آب و شربت به دست مامان رسوندم . صدای زنگ تلفن بلند شد ، داشتم میرفتم توی اتاقم که باز صدای مامان بلند شد
-امین مادر تلفن رو به من میدی ؟
با اخم به مادر نگاه کردم ... بعدم دنبال تلفن گشتم و به دست مامان سپردم . شماره ای که افتاده بود رو دیدم . شماره خواهرم سیما بود .
بعدم رفتم به سمت اتاقم . و صدای گرفته ی مامان رو شنیدم که داشت با سیما صحبت میکرد . روی تختم دراز کشیدم هنوز یک ساعتی وقت داشتم ...
صدای در زدن مادر اومد و بعد درو باز کرد و اومد داخل و گفت
-سیما با تو کار داره مامان
گوشی رو با اکراه گرفتم و گفتم
-سلام آبجی خانوم . چه عجب یادی از ما کردی
سیما با نگرانی گفت
-امین جان سلام . خوبی داداش گلم ؟
-از احوال پرسی های شما . آقا مجید خوبه ؟ عسل کوچولوی من چطوره
-قربونت برم داداش جونم . همه خوبن سلام دارن . امین جان یه زحمت برات دارم
-همون دیگه . مگه اینکه کار داشته باشی یاد ما کنی ..
-امین لوس نشو من که همیشه حالت رو از مامان میپرسم . خیلی بی انصافی
-خوب حالا . بگو ببینم چیکار داری با داداش کوچیکت ؟
-امین جان ..... مامان یکم حالش بده .... هر چی بهش گفتم قبول نکرد . .... تو میبریش دکتر ؟سرما خورده ... گناه داره . یه سر ببرش دکتر . آفرین داداش گلم
با خودم فکر کردم . همینه دیگه تا کار دارین من میشم امین جان و داداش جون و فلان و فلان گفتم
-باشه حالا الان که کار دارم ولی شب میبرمش دکتر
-باشه داداش پس یادت نره توروخدا . من اگر نزدیک بودم خودم میومدم میبردمش به خدا .
-باشه دیگه گفتم که میبرمش .
-باشه داداش مزاحمت نمیشم . خداحافظت
-عسل رو ببوس . خدافظ
گوشی رو قطع کردم و به مامان گفتم
-همینه دیگه . دخترت تا کاری با ما داره زنگ میزنه حال ما رو میپرسه . گیر داده مامان رو ببر دکتر . مگه من فقط بچه ت هستم ؟ چرا خودش نمیاد ببرتت دکتر؟
مامان گفت
-چیزیم نیست مامان . نمیخواد ببریم دکتر . اونم توی شهر غریبه دیگه نگرانه .. تو نگران نباش مامان جان . به کارات برس ...
منم از خدا خواسته حاضر شدم و رفتم دنبال عشقای الکی ....
شب وقتی برمیگشتم خونه که دیگه دیروقت بود . مرسده دختر خوبی نبود . خیلی لات و بی حیا بود . به قول معروف زن زندگی نبود ... ولی چون بقیه دنبالش بودن منم دلم میخواست که شده چند روز باش توی دانشگاه راه برم که شاخ بودنم رو برسونم ...
وقتی اومدم خونه دیدم که هیچ کس خونه نیست . با خودم گفتم حتما مامان و بابا با هم رفتند بیرون دیگه . گرفتم خوابیدم . صبح که بیدار شدم دیدم که مامان هنوز خوابه و بابا هم سرکار نرفته . وقتی ازش پرسیدم دیشب کجا بودند گفت که سر شب حال مامان بد میشه  و زنگ میزنه به بابا . بابا هم از سرکار میاد و مامان رو میبره دکتر و اونجا سرم و آمپول و کلی دارو تجویز میکنند و تا نصفه شب دکتر بودند ... و من بیخیال و بیخیال
صدای در اومد . سریع چشمام رو باز کردم و پرستاری رو دیدم که به طرف همکاراش میدوید . اومدم که ازش بپرسم چی شده که دستش رو به نشانه سکوت بلند کرد و بعد از اینکه به همکارش یه چیزی گفت باز رفت داخل اتاق ... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید . مخصوصا که به سیما و بابا هیچی نگفته بودم . چی داشتم که بگم ؟ بگم که با مامان دعوا کردم و با حال بد تنهاش گذاشتم و رفتم بیرون دنبال دخترای به درد نخور خیابون ... وقتی هم برگشتم دیدم مامان بیحال توی خونه افتاده بود ... بگم مامان رو رسوندم بیمارستان و گفتند که مامان سکته کرده و  باید سریع بره اتاق عمل و یه برگه رو دادند که امضا کنم که اگر خدایی نکرده سالم از اتاق عمل بیرون نیومد .....
خیلی پشیمون بودم از رفتارم با مامان ولی دیگه پشیمونی سودی نداشت ...
میترا ، مرسده ، و همه اون دخترای لعنتی که یک هفته اومدن توی زندگیمو رفتند الان کجان ؟ ارزشش رو داشت که به خاطرشون مامانم رو اذیت کنم ...
توی ذهنم این بود که اگر مامان سالم از اتاق عمل بیاد بیرون به نیازمند کمک کنم . دیدم نیازمند تر از همه مامانمه . نیازمند به محبت . به احترام به توجه . به چیزایی که من اصلا بهش ندادم هیچ ، بهش بی احترامی هم کردم .... وای بر من ... چطوری میخواستم جبران کنم . اصلا فرصتی برای جبران کردن هست یا نه ؟



چطور بود؟

 

پل عابر پیاده !

صدای رفت و آمد ماشین ها و نور چراغاشون توی شب ... بادی که به صورتم میخورد ! همه و همه برام حس خوبی داشت . جدا از غمی که نشسته بود توی دلم ولی اونجا بالای پل عابر پیاده داشتم از دیدن منظره ی روبه روم لذت میبردم ! باد موهام رو به هم میریخت اما برام مهم نبود . شاید اگر چند ساعت قبل بود به باد هم بد و بیراه میگفتم که داره تیپم رو خراب میکنه ! اما الان تو این موقعیت با این حال انگار باد داشت منو به این دنیا بر میگردوند ! فکر و خیال دیوونه ام کرده بود ! اینقدر فکر کرده بودم که کم کم داشت سیم های مغزم قاطی پاطی میشد !

به آدم هایی که میومدن و از کنارم رد میشدن توجهی نداشتم . خورشید تازه غروب کرده بود و من هنوز برای برگشتن به خونه وقت داشتم !

سردم شده بود . یاد وقتی افتادم که سردم میشد و با اون بودم ! هر چی که روی لباسش پوشیده بود در میاورد و مینداخت روی شونه هام ! الان کجا بود ؟ کنار اون بود ؟! سویی شرتش روی شونه های اون بود !!! همین چند ساعت پیش بود که برای دیدنش ذوق زده بودم ! مثل همیشه استرس داشتم برای دیدنش . دیدن مردی که برای خودم میدونستمش ! دیدن مردی که تصمیم برای سورپرایز کردنش گرفته بودم ! من میخواستم اون رو سورپرایز کنم و اون منو سورپرایز کرد !!!

وقتی بوی نم پیچید توی هوا و قطرات بارون خورد به صورتم ابر چشمان منم شروع به باریدن کرد . انگار اشکام از هم سبقت میگرفتن برای ریختن روی گونه هام ! دلم میخواست هق هق کنم . داد بزنم . گریه کنم ... ولی صدام در نمیومد . هنوز توی شوک بودم ! بوی نمی که بلند شده بود رو با تمام وجود توی ریه هام کشیدم . عاشق این بو بودم . عاشق قدم زدن با اون زیر بارون ! که من بلند بلند حرف بزنم و اون نگاهم کنه و بخنده . به رویاهای بچگانم ! به فکرام ! اون مثل یه مرد رفتار کنه و من مثل دخترای دبیرستانی . بعدم بهم تشر بزنه که بسه . بیا برگردیم توی ماشین. سرما میخوریم !!!

با صدای بوق ممتد یه ماشین مزاحم از خاطراتم به بیرون پرتاب شدم !!! هر چیزی توی این شهر برای من خاطره ی اون رو زنده میکنه !!! چطوری میتونم ازین به بعد توی این شهر زندگی کنم !!!

یاد صبح افتادم . تازه از حموم اومده بودم و بهم زنگ زد .

-بــــلــــه عزیییییزم !

-سلام خانومی خوبی ؟

-ممنونم آقا جان . شما چطوری ؟

-خوبم . چه خبر؟

-سلامتی خبرا پیش شماست . امروز چیکاره ایم ؟

-چیکاره ایم ؟ آهان راستی اینو میخواستم بهت بگم . امروز مجبورم تا عصری شرکت بمونم . بعدشم که میرم خونه و با مامانینا برنامه داریم . شرمنده ام که امروز نمیتونم ببینمت . آخه شرکت یه قرار کاری دارم .

-ئــــــه؟ امروز پنج شنبه هستا !!! از کی تا حالا شرکتتون پنج شنبه ها هم بازه ؟!!

-خوب گلم چیکار کنم ؟ حمید برامون جلسه گذاشته . خودمم زیاد راضی نیستم اما چاره ای ندارم . خوب من برم که کار دارم . فعلا !

-خدافسییی . مواظب خودت باش آقا !

بعدش من به فکر سورپرایزم افتادم ... حاضر میشم و میرم دمه شرکتشون . میشینم روی ایستگاه اتوبوس روبه روی شرکتشون و وقتی که کارش تموم شد و اومد بیرون از شرکت، میپرم جلوش و سورپرایزش میکنم . الان یک هفته س که هی نمیشه همدیگه رو ببینیم . آخه اینطوری که نمیشه . آره همینکارو میکنم !

موهامو خشک میکردم و به این فکر میکردم که دسته گل بخرم یا یه هدیه کوچیک . یا شایدم ازون شکلاتایی که دوست داره میخرم . که وقتی سوار ماشینش میشیم بخوریم !

به کیسه ای که دستم بود نگاه کردم ... یه کیسه ی رنگارنگ خوشگل . که توش شکلاتای دایموند بود . چرا اینا هنوز توی دستمه ؟؟

بعد از سشوار کم کم حاضر شدم و بعد از ناهار از خونه زدم بیرون . باآژانس اول رفتم شکلات خریدم و بعدم رسیدم در شرکتشون ! دقیقا اونطرف خیابون روی نیمکت های ایستگاه اتوبوس نشستم . تا ساعت چهار یک ساعت و نیم وقت بود . شاید زودترم میومد . چشمام به در شرکتشون بود !  یک بار باش اومده بودم شرکت  و من رو به همکاراش خانومم معرفی کرده بود ! . یه شرکت خلوت و خصوصی که با دوستاش زده بودن !

همینطوری زل زده بودم به شرکتشون و توی خاطراتمون فرو رفته بودم که در شرکت باز شد و احسان دست در دست یه دختر از شرکت اومد بیرون . چهره ی دختر رو ندیدم ولی دیدم که عاشقانه بازوی احسان رو گرفته بود و با هم به سمت ماشین احسان حرکت میکردند !

از نیمکت بلند شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ودویدم سمتشون و درست پشت سرشون راه افتادم . صدای خنده ی دختر و لباساش خیلی برام آشنا بود . شاید همون لحظه ی اول که دیدم شناختمش اما نخواستم باور کنم ! اون منیژه بود که چسبیده بود به احسان . و این همون احسانی بود که من رو خانومم صدا میزد حالا منیژه رو بقل کرده بود و با هم میخندیدند !!! تمام صداهای اطرافم از بین رفتند . فقط سکوت بود و صدای خنده های منیژه ...

دویدم به سمتشون و بازوی منیژه رو کشیدم و به طرف خودم برگردوندم . با اخم چشماش رو دوخت توی چشمام ! احسان هم به سرعت برگشت ... توی چشمای احسان نگاه نمیکردم ... نگاهم توی چشمای منیژه بود که با تعجب داشت منو نگاه میکرد! . چرا منیژه ؟ شاید اگر هر کس دیگه رو جای منیژه میدیدم اینقدر نمیشکستم . اینقدر تو خودم فرو نمیرفتم !

برگشتم و دویدم . صدای منیژه رو میشنیدم که اسمم رو صدا میکرد ! نمیدونم به کجا فقط میدویدم . میخواستم دور بشم ... میخواستم فرار کنم !

و من الان بعد از بیشتر از یک ساعت دویدن و راه رفتن حالا بالای پل عابر پیاده داشتم به زمین نگاه میکردم . به زمین با این همه نامرد! این همه خیانت و نامردی ! آیا توی این دنیا واقعا معرفت هم وجود داره ؟!

تصمیمم رو گرفته بودم ... اگر خیانت احسان رو میتونستم تحمل کنم اما خیانت منیژه برام غیر قابل تحمل بود ... یه اسمس به بابا میدم و بعد تصمیمم رو عملی میکنم . من دیگه نمیتونم زندگی کنم .. توی این دنیا با این مردم ... نمیتونم !!! هرگز !

گوشیم رو از توی کیفم دراوردم ... کلی میسکال و اسمس داشتم . مطمئنم از خودش بود . از خودشون ! اصلا نمیخواستم اسمس هاش رو باز کنم ! چه اهمیتی داشت چی نوشته اند برام وقتی من همه چیز رو با چشمای خودم دیدم !!!

همون لحظه بازگوشیم لرزید و اسمش روی گوشیم نقش بست .  

Incoming call from abji manizhe

آره خواهرم بود ... منیژه...

 


اینی که نوشتم یه داستان بود . از خودم . همین الان یهویی . الکی . دارم تمرین نویسندگی میکنم . خوشحال میشم نظراتتون رو بدون هیچگونه رودروایسی و ملاحظه  بدونم . اصلا بگید خیلی چرت بود . من فقط میخوام نظرتون رو بدونم !